ظهره

نهارکشیدم براشون رو میز آشپزخونه ...

دینا : مامان میشه بریم تو هال بخوریم تلویزیون ببینیم ؟

نه مامانی بابا خوابه روزه اس ...

امروز :

میخوان چی پف بخورن ..

دینا میاد تو هال .. مامان میشه اینجا بخوریم؟

دانیال آهسته تو گوشش میگه : نه مامان بابا روزه ان ، میبینن دلشون میخواد گناه داره بیا بریم تو آشپزخونه...


فدای تو

دیشب سرموضوعی با دخترخاله م حرف میزدم بحث رفت سر اتفاقی که سالها پیش افتاد 

یه سرچ کردم تو دل خودم

دیدم گاهی انگار یادم میره چقدر چقدر چقدر پسرم رو دوست دارم


خدایا

پسرکم رو دوست دارم بیشتر از اونی که حتی خودم باور کنم

تونگهدارش باش


مرد باشه

به مهربونی همین امروزش

مرد باشه

به پاکی همین روزهاش


خدایا هردو رو به تو میسپارم