و اما دغدغه های روزمره یه عدد خانوم بلا !

روزی ۱۶ بار : مامانی انگشتات چندتاس ؟ ۱۰ تا مامان . چند دقیقه بعد .... من شمردم ۹ تا بود ! ..مامانـــــــــی مال من ۸ تاهه  خلاصه همیشه یه چندتا کمه و من باید جوابگو باشم !!

مامانی من چرامن بزرگ نمیشم ؟ مامانی من چقدم ؟ بزرگم ؟؟ مامانی من کی بزرگ میشم ؟؟ مامانی مهلا بزرگه یا من ؟ مامانی من کی خانوم میشم ؟؟ مامانی ....................باورتون نمیشه روزی ۱۰-۱۵ بار باید به این سوالا جواب بدم اونم قانع کننده !!! بابا بجون خودم بزرگ میشی عسل بانو ! پوست منو کاه خواهی کرد اما بزرگ میشی جوش نزن عزیزززم .من میمونم تو میمونی و قد کشیدنت رو میبینم

آقاجون ۱ ماهی ه بنایی و تغیرات داخلی منزل دارن واسه همینم نتونستیم بریم مشهد .. گفتیم تو دست و پاشون نباشیم. این بود که شدیدآ دلتنگ شده بودیم از یه طرف بچه ها و از اونها بدتر مامان بابا . دینا با آقاجون .. آقاجون ؟ نمیخواین بیاین ؟ من دلم تنگ شده .. دارین خونتونو رَند میکنین ؟؟ رنایی دارین ؟ (رنایی یعنی رنگ و بنایی !) این توضیحی بود که با تفصیل داشت برای دنی میداد

مامان ه فانته .. نی آ اونین (نیگا کنین) اینو (چکمه) امام حسین برام آورده ! امام حسینو آدم بدا شهید کردن اما مهربون ه اینو برام آورده ! (میگم بازم این بچه ! ما که دنبال شله و نذری هستیم !)

فرداش: مامانی نی آ اون این مداد رندی (رنگی) رو امام حسین برام اورده ! کجا ؟ کی؟ تو خواب بودم اما حسین برام آورد !

نمیدونم والا چندوقتی ه همش اما حسین براش یه چیزی میاره ! شایدم بی هیچ نباشه ....

درپناه امام حسین (ع)

محض خالی نبودن عریضه :(عکسها قدیمی ست)

کسی این حاجی باجی رو میشناسه ؟؟  دینا خانوم و عینک عروسکش درحال انجام وظیفه همیشگی : پاسخگویی تلفنها !

گل پسرم قند عسلم

امروز به دینا میگفت : آی مگه نمیبینی مامان سرش گیج میره مریضه ! سرصدا نکن دیگه

.................................

**  تصمیم کبری رو امروز خاک مالی کردیم رفت!!! چه جوووووووووورم !حالا ماجراها دارد که شاید اومدیم و گفتیم ! فقط نوشتیم تا ثبت گردد بر جریده عالم دوام ما !

** آقای همسر تشریف بردن ولایت ! مارو هم نبردن..هم نرفتیم و هم نبردن..فرمودند برای یه دیدار کوتاه و کار اداری ۲ روزه(بخوان و باور مکن) میروند ! ماهم مثه این زنهای تلویزیونی چمدانمان را بسته با مامانمون اینا میریم دیار آبجیمون اینا اصلنم فکر نکنین دلمون براش تنگ شدهعوضش امشب کلی با دخترعموش کله پاچه خاندان شو بارگذاشتیم و دل سبک کردیم ! و چه حااااااالی داد ! تا توباشی منو نبری

** در مورد رفتن نرفتن : گفتم که رفتن و نرفتن یه دل مشغولی بود مربوط به اون روزها .. اخرشم نرفتم ! نمیخواستم بمونم اما خب نشد دیگه . هیچ ربطی ام به نت نداشت. نترسین بابا همینجا بیخ ریش دوستان گرام هستیم حالا حالاها  . به اونور آبم ربطی نداشت . شایدیه روزی بریم کی و کجا معلوم نیس و فعلآ خبری نیست اماااااا

اماشو میگم چون مد شده جدیدا آدما زود از خاک و دیارشون خسته و دلزده میشن ! تا اسم رفتن میاد همه میگن خوش بحاااالش ! ناچ نمیریم اگرم بریم هرجا بریم سکه شاه ولایتیم و هرجا رویم پس آییم !

به عبارتی: چو ایران نباشد تن من مباد! (اینو برای همیشه نوشتم)