نزدیک 10 روز از رفتن همسری میگذره اما به هر مصیبتی بود این روزها سپری شد
نمیدونم کسی میتونه تصور کنه تنها بودن رو تو شهر یا بهتر بگم کشوری که تعداد دوستان هم زبونت به انگشتان دست هم نمیرسه !؟ اونم اوج زمستون و تاریکی و تعطیلی !
اما امشب از ته دل احساس بی کسی کردم
از روزی که همسری رفت برا سومین بار متوالی گوش درد شدم اما هی پشت گوش انداختم تا اینکه خوردیم به تعطیلات و غیبت کبری دکترین محترم! نهایت خواستم با مسکن سروتهش رو هم بیارم اما نشد که بشه !
امروز دیگه طاقتم طاق شد و راه افتادم دنبال دکتر ... رفتم بیمارستان اونها حواله دادند به بیمارستانی دیگه ، میدونستم اورژانس اینجا یعنی حداقل 3-4 ساعت معطلی اما فکر نمیکردم ساعت 3 برم 10 شب برگردم!
یعنی دقیقآ 5ساعت فقط تو یه اتاق انتظار بشینی و درودیوار نگاه کنی! با یه گوش که هر ازگاهی هوس جییییییییییییغ کشیدن داره و دوتا بچه خسته و خواب آلود .
به این امید بودم که اونها رو میذارم پیش دوستمون غافل از اینکه بعداز گرفتن نوبت نه من میتوونم برم بیرون نه ایشون میاد دنبال بچه ها .
اینجور موقع ها که از زمین و زمان میمونی و حتی کسی نیست بچه ت رو بهش بسپاری تازه میفهمی چقدر تنهایی تو این بهشت برین !
و چقدر چقدر چقدر این روزها برای من تکرار میشن تو زندگی ...
از روزهایی که کلاس داشتم و کسی نبود دانیال رو فقط 1 ساعت زودتر از رسیدن من از مهد بگیره (که باعث کنسل کردن کل ترم شد) تا روزهایی که برای 2 ساعت دانشگاه باید به 10 نفر رو مینداختم تا بلکه پذیرای بچه ها باشن تا برم و برگردم ... زندگی همین بوده ، سوِید باشه، ایران باشه یا آلمان وقتی کنار خانواده ت نباشی یعنی هیچکس رو نداری حتی وقتی بهترین دوستان عالم رو داشته باشی.
میون مریضها یه خانومی بعد از آزمایش خون حالش بد شده بود و گریه میکرد ،نمیدونم چی میگفت و مشکل چی بود اما همسرش که کنارش بود سرش رو بغل گرفته بود و دل داریش میداد ، و من عینهو بچه یتیم ها گردن کج ، نظاره میکردم...
چقدر دلم حضور همسری رو خواست اون لحظه...
.
.
.
خلاصه 9 شب نوبتم شد
یه گوش چرک کرده داغون و یه خروار سیخ و پیچ و چکش و قیچی که دکترجان لطف کردن باهاش رفتن تو گوش بنده و برگشتن !!! آخرکار هم یه بانداژ آغشته به آنتی بیوتیک که فرو کردن داخل گوش ..اونقدر که فکر کنم به حلقم رسید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و ای واااااااااااااااااااااااااااااای که گفتنی نیست دردش
از مطب که بیرون اومدم و از شدت درد نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ...وبازهم دستای کوچولوی پسرکم بود که دستامو نوازش میکرد و آروووم میپرسید مامان ؟ خیلی درد داری ؟ پرستار برات قرص میاره ؟ بهتر نشدی؟ و این سوالها تا لحظه خواب ادامه داشت....
فدای تو فدای تو فدای تو مهربونم بشم که لنگه نداری عزیززززم :* تورو داشته باشم و باز ناشکری کنم ؟
.................................
................................
دلم گرفته....