دلتنگی دینایی + اردو

مامانی

اینقد اینجا موندیم دلم برا کره زمین ایران تنگ شده !!

یعنی میدونی منظورم چیه ؟ همه زمینش !

یعنی مشهد شمال گناباد سبزوار .. ؟

نه یعنی فقط مشهد ! از این سرش تااااااااا اون سرش ! همش


............................

امروز پسرکم برای اولین روز به اردو رفت.یک شهربازی سرپوشیده. بماند که  دیشب کلی گیس و گیس کشی داشتیم تا بتونیم حالیش کنیم نیازی به پول زیادی نداره و همون مقداری که مدرسه گفته بیارن کفایت میکنه ! آخرش به 2-3 یورو قناعت کرد اما امروز  وقتی رفتیم دنبالش بدو بدو با یه عروسک سگ کوچولو اومد که مامانی اینو برا دینا گرفتم ! 2 یورو م رو دادم برای یه مسابقه اینو برنده شدم ... گرفتم برا دینا !

فدای دل مهربونت عسلم


عکس دار خواهد  شد اینشالا!!!

خدای دنیای کودکانه ی تو

دینا :

مامانی

چرا ایرانیا نماز میخونن اما آلمانیا نه؟!

چون خدا ایران به دنیا اومده ؟


بعدآ نوشت :

نهار چلو گوشت داریم  و تقریبا راهی برای بهونه و فرار نیست !(لطفآ کسی هوس نکنه !)

دینا :

مامانی

فکر کنم این دندون گوشتخوارم صافیده شده ! چون من نمیتونم گوشتا رو بخورم !پس فقط پلوهاشو میخورم !


دوستت دارم

پریروز دانیال تکلیف خونه نداشت.ماهم از ذوق نفهمیدیم کی خودمون رو به اولین مرکز خرید رسوندیم و کمییییی دلی از عزادر آوردیم

شب موقع خواب دینا اومد که : مامان پام درد میکنه

هرازگاهی پیش میاد بعد از راهپیمایی طولانی یا مهمانی و ورجه وورجه فراوان .پس به کمی خریدن ناز و بغل و ماساژ قناعت کردم.

دوباره 10 دقیقه بعدبا بغض  اومد که : مامان پام درد میکنه ... و بازهم کمی بوس و نوازش و ماساژ و یه حوله ولرم

اما وقتی نیمه شب انگار یکیشون تو راهرو راه میره(من شدیدآ تو این یه مورد سبک خوابم ! بدتر از مامان خودم !)

دینابود ... تاگفتم چی شده مامان؟ زد زیر گریه که پام خیلی درد میکنه !

ای وای من نکنه از سرما پادرد شده باشه !

انگار تازه یادم اومد بیرون که رفتیم شلوار گرم نپوشیدم براش و هربار که جایی مینشست پاچه شلوارش بالا کشیده میشد! عجب مادری ام من !

بلند شدم وپارچه گرم پیچیدم دور پاش و ساق گرم پوشیدم براش..اما جواب نداد

اینبار دو سه تا پارچه با اتو داغ کردم و گذاشتم روپاش . نصفه شبی آروم گریه میکرد که اگه خوب نشه چی مامان ؟ و من : نه عزیزم پات سرما خورده من بلدم خوبش کنم ! بذار .. قول میدم بخوابی صبح بیدارشی خوب خوب شه .

آخرش بعد یه ساعت گرم کردن بلاخره خوابید و خیال منهم کمی راحت شد.

صبح اومد که مامان خوب شدم ! گفتم خب من که بهت قول دادم گرم بشه زود خوب میشه عزیزدلم . 

وکمی ناز و بغل و ...

.....

داشتیم میرفتیم دنبال دنی تو مترو یهو میگه :

مامانی بیا ... سرتو بیار جلو ..

یه بوس از ته دل

میدونی من چقدر دوست دارم ؟

خب منم دوست دارم عزیزم

میدونی برا چی اینقد دوست دارم ؟

آخه دیشب که پام درد میکرد تو مواظبم بودی ! خیلی مواظبم بودی ! نذاشتی حالم بدشه ! براهمین خیلی دوستت دارم


الهی فدای تو بشم

.........................

 پ.ن ۱ :کلآ چند وقت را به راه میره میاد بغلم میکنه که مامان من خیلی دوستت دارم چون ..

مامان خیلی دوستت دارم تو مامان مهربون منی!!!!!!!

مامان میدونی چقد دوست دارم ! حتی از باباهم بیشتر !

کاش لااقل از اون مامانا بودم که این کلمه رو میشنیدن از خودشون خجالت نمیکشیدن!

............

پ.ن۲: دلمون رو به زور گشاد نگه داشتیم این روزها !


نمایی از یک روز بارونی از پشت پنجره اتاقمون روزی که شیرهای آسمان تا شب باز بود !!!

ادامه نوشته

تولد دینای من

3شنبه ای که گذشت تولد 5 سالگی بلبلک خونه ی ما بود

روزی که نمیشد ازش چشم پوشی کرد ٬به 3دلیل:

اول اینکه تا این روزها نباشه و ثبت نشه ما مادرپدرها انگارمتوجه قدکشیدن و یک سال بزرگتر شدن این جوجه نمیشیم ! همچنان به چشم ما همون دینای کوچولوی یه روزه است (چرا دروغ بگم اونروزا از الان بزرگتر بود!!!)

دوم عشق تولد که در وجود این وروجکا هست ! یعنی از اولین روزی که اسم پاییز میاد یا برگ زردی میبینیم روزشمار این فعال شد تا خود تولدش !!

سوم مامانی که هنوز کودک درونش در طفولیت جامانده و .... تقصیر مامان باباهامون ! کم تولد گرفتن برامون عقده شده اینهوااااااااااااااااااااااا

چهارمی هم که تولیست نبود ..همین روزهاست که بهونه ای برای دورهم جمع شدنه ..حتی اگه از همه عزیزانت دور باشی ..حتی اگه اون (همه) رو کلا دوتا خانواده دوست تشکیل بده !

جای خیلیا مخصوصا مامان بابای عزیزم خالی !

خلاصه مادری که ما باشیم وسط هفته عزم رو جزم نموده سه شیفته هی رفتیم خرید باز یه چیز کم بود ! اخر کارهم چون هروسیله رو باید از یه جا میخریدم این نبود اون بود ! اون بود این نبود یه خروار پودر زله رنگ  وارنگ آوردم آخرم بخاطر عدم حضور ژله آلورآ عملآ دستمون موند تو حنا !!(مامان زینب چشاتو در میارم !! همش از چش تو بود)

کیک رو هم بعد دقیقآ ۷ سال ! دل به دریا زده از درستیدیم که بسسسسسسسسسس عالی شد   البته طعم و مزه اش رو میگم والا خامه ش که نبست! (نمیدونستم خامه های اینجا رو بدون هیچ افزودنی باید زد والا نمیبنده !) ژله اش هم وارفت  اما ظاهرش بدک نشد و بخاطر طعم خوبش کسی پی به شاهکارهای هنری بنده نبرد

کیک مذکور ! نه شمع داشتیم نه ابزار تزیین

از کیک و ژله که بگذریم شام رو هم خیلی رنگ و وارنگ نکردم چون تعداد کم بود از طرفی همون قضیه یه وسیله بود یکی نبود! هم کلآ مهمونی جمع و جوری بود کوچیک ٬ بی زرق و برقتر و کم دردسر تر از هرسال بود اما برای پرکردن تنهایی اینجاخوب بود

 

پرنسس ۵ ساله من که اجازه گرفت امسال خودش کیک رو با چاقو برش بده ! بدون کمک همون اول مهمونی هم از ذوق بازی با بچه و غرق در بازی کش و مو و گیره و همه رو یکی کرد!

راستی لباسشم شاهکارهنری مامان جونشه 

****

دینای خوشگلم

وروجک کنجکاو و شیطون من که هنوزم به همین شدت شیطنت از چشای گردت هویداست!


عزیزکم

۵ سالگیت مبارک




باقی عکس ها در ادامه مطلب 

ادامه نوشته

حرفهای +5 سال دینا    +اصلاحیه

دیروز با دوست جدید همسری رفتیم یک پارک جنگلی که تعداد زیادی گوزن زیبا داخل محوطه بزرگی هستند و شما میتونی به راحتی بهشون نزدیک بشین و غذا بدید ...خیلی زیباوجذاب بود،عکسها که بدستمون رسید حتمآ میذارم

اما تو راه ...

........................


ادامه نوشته

دل نگرانی های دینایی

دینا :بابایی میدونی؟من دوست نداشتم بزرگ بشم زن بشم !

چرا ؟

دینا: آخه وقتی زن باشی شکمت بزرگ میشه بعد باید بری بیمارستان نی نی بیاری ! تازه اذیتم میشم !!!!!!

بابا :خب عوضش یه نی نی خوشگل تپل ناز میدن بهت دوست نداری ببینی ؟

دینا: نه ! خب آقاها هم میتونن نی نی رو ببینن ! تازه شکمشونم گنده نمیشه اذیتم نمیشن !



اینجوریاس !

(جای شکلکها خیلی خالی بود)


+ دلم خیلی برای اینجا و همراهاش تنگ شده اما هنوزم ترک رو ترجیح میدم

یه خواب اساسسسسسسسسسسسسی ..یه بیداری

بعد دو ماه امتحان یه خواب اساسی میچسبه !

حتی اگه امتحان اخری رو به دلیل اتمام بنزین حذف کنی !

حتی اگه دوتا ۱۵:۵ داشته باشی

حتی اگه خونه ت رو تا سقف خاک و کثیفی برداشته باشه

حتی اگه این دوتا وروجک حنجره شون رو پاره کنن از جیغ و داد

بازم یه خواب راحت و طولانی بعد امتحانا میچسبه ! اصن واجبه ! حیاتی ه ! عینهو خواب بعد زایمان

اونم واسه منی که یه امتحان املا انشا برام استرسی داره به قاعده کنکور سراسری !!!!

سه روز از امتحانا میگذره : یه روزش کلآ به خواب و استراحت ! یه روز به خونه تکونی ! و یه روزشم به دردر و گردش (نمیدونین تو این مدت دردر گردی خونم چقدر افت کرده بود ! اونقدر که فکر کنم تو آزمایش خونم هم نشون داد اونم با همکارانی که کلآ هوای بعد عید رو بهترین بهونه میدونن برای گردش های هفتگی و شب نشینی شبانه و من باید چقددددددددددر چقدددددر جلوی نفس سرکشم رو میگرفتم !  چه بعدظهرهایی که اونها رو تو پارک جلو خونه میدیدم و بیرون نرفتم ! چه جمعه هایی که زنگ زدن خانوم د میاین بریم بیرون شهر و من گفتم نه نمیتونم اونم کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من !! )(آشناهامدیونن اگه بخندن)

خب تا اینجاش که وصف حال مامان خونه بود

حالا برسیم به تام & جری :

تام (دنی)

همچنان ساعت 10 نشده بنزین تموم میکنه واز اونور کله سحر بیدار میشه ٬به هیچ عنوان حاضرهم نیست سراغ کتابای درسیش بره ..منهم اصراری ندارم  مثلآ تعطیلاته ! نصف روز بازی نصفش سیخ زدن به دینا  تلویزیون و بیکار شدمیره سراغ کتابهای علمیش که خیلی علاقه هم داره به خوندنشون  فعلآ نهایت استفاده رو از این روزها ٬ تعطیلی بچه ها و موقعیت میبره ! خونه ما تو محدوده بسته ای قرار داره و قاعدتآ میشه بچه ها رو با اطمینان خاطر بیرون فرستاد و این برای یک پسربچه یعنی نهایت لذت ٬میدونین که ؟!

 البته اگر دست و پاهای زخم و زیلی و دعواهای پسرونه سر فوتبال و گل زدن رو فاکتور بگیریم !

یک سیاسوخته ای شده اون سرش ناپیدا تا این نتیجه استقامت و اقتدار من در مقابل خواست این دوتا وروجک و بچه های همسایه است که نقس وسواس الخناس رو بازی میکنن و هر ۱۵ دقیقه یکبار میان دنبال دینا و دنی که بریم بیرون !!! بیرون فقط از ساعت ۶ به بعد !!!!!

جری(دینا)

همچنان عشق نقاشی ! ۲۴ ساعته قلم به دست ! یه روز بیرون رفتیم بدون کاغذو قلم بچه م استخون درد شد !! و مسلمآ خونه ماهم بیشتر شبیه کارگاه نقاشی شده !

از ۲۴ ساعت اگه چیزی موند اختصاص داده میشه به بازی با دوستان مذکر و مونث تو پارک و زمین چمن  یعنی همون ساعت ۶ به بعد .

برعکس دانیال که شب ساعت ۱۰انگار ترکش خورده می افته ! اینو  ولش کنی تا خود صبح وول میخوره و بهونه داره برای بیداری !!!! ج ی ش دارم ! آب میخوام ! شربت نخوردم! پتوم سیخ میزنه ! پنجره باد میزنه ! صدای مگس میاد ! ووووووووووووو بهونه هایی که روی بنی اسراییل رو سفید میکنه

خلاصه روزگار میگذرانیم تا شروع کلاسهای تابستونی

اما دغدغه این روزهای من باز اسباب کشی ه !  به ناکجا آباد ! سه سال سکونت مااینجا داره به اخر میرسه و اصلآ معلوم نیست کجا بریم ٬بمونیم ؟بریم  شهر؟ بریم مشهد؟ یا حتی ...

بدتر از اسباب کشی دغدغه این دوتاست . سه سال اینجا هرچی خواستن دویدن و گشتن و با دوستاشون خوش بودن ٬حالا عذابه بخوام ببرمشون تو یه قفس به اسم آپارتمان !حتی اگه مشهد هم بریم و خونه حیاط دار خودمون .. باتنهاییش چه کنم ؟ من که میدونم تو شهر بزرگ دل بستن به حضور فامیل دیگه خواب و خیالی بیش نیست !

.........................................................

 

راستی پی نوشت :

مهم نوشت! سرنوشت نوشت ! بیداری نوشت !

فردا رو یادتون نره  ما که میریم شمال اما باید بیاین و اثر انگشتاتون رو بذارین  هرکی انگشتش جوهری نبود نیاد هاااااااااااااااااااااا راش نمیدیم

یه سوال اساسی!

مامانی

دخترا چجوری میفهمن خانوم شدن باید عروس شن؟!


مامان خب کوتوله ها(که بزرگ نیستن!) کی میفهمن بزرگ شدن باید شوهر بگیرن چجوری میفهمن باید بچه بیارن؟!!


مامانی

من کی بزرگ میشم که عروس شم؟

بعدمن که بزرگ شم عروس شم تو پیر میشی؟ بعد پیرتر میشی فوت میکنی؟!!!!!


اینها شده بیشتر دلمشغولیها و سوالات ذهنی این روزهای دخترک 4سال ونیمه من!

دینا ..

** مامان ..مامانی..تو الان دانشجویی؟ آره مامان واسه چی؟ پس ما الان نباید باتو صحبت کنیم! واااااا چرا ؟ خب مگه خودت نگفتی نباید با دانشجوها حرف بزنیم !! (همیشه بهشون میسپرم وقتی برای بازی به پارک میرن با دانشجوها همکلام نشن ! بس که فضولی میکنن و زیر و بم زندگیمونو از زیر زبون بچه ها بیرون میکشن) حالا بیا !اینم عاقبت ما !

** آقاجون :اگه گفتی اسم پیغمبر ما چیه ؟

دینا: مگه من پیره زنم که این چیزا یادم بمونه ؟!  خاک به سرم ! من موندم این زبونو از کجا میاره

**اومده بلوز دانیالم تو دستش..دست دیگه به کمر ! با این قیافه---»دانیاااااااااااااااااااااال ! دانیااااااااااااال ! معلوم هس اینا چیه؟! اینا باید تو تخت من باشه ؟!! رفتم دراز بکشم دستم خورده به این! این باید تو تخت من باشششششه؟!آره ؟!باید تو  تخت من باشه؟!  با اون دست به کمرش !!یعنی باید می بودید ژستشو موقع ادای این کلمات میدیدن

..........................

حس هیییییییچ نوشتنی نبود ..خونه شده بازار شام و من موندم و یه کمر قراضه !شنیدین میگن طرف دریاهم میره باید آ ف ت ا ب ه باخودش ببره حکایت منه! کارگرجماعتم برا من ناز میارن! به هرکی رو میندازم وووووووووقت نداره !  من موندم و یه خروار کار که مثه بز لنگ ! باید کم کم انجام بدم

این مدت تنهاکاری که اصلا نه حسشو دارم نه وقتشو نت و نت گردی ه !پس دوستای عزیز ببخشن کوتاهی من رو

متراژ زبان + پایان امتحانات...

آخه این چه پسری ه که مامان دنیا آورده؟!!!!!!!!!

این شکایت یه عدد دخمل ۴سال و نیمه اس به باباش از برادری که مدام سیخ سیخک میزنه !همراه با این قیافه: 

مامان ..یه چیز بگم؟ وقتی گیره نداری موهات شبیه شیر میمونه !مثل اقا شیره ! شایدم میمون!!!

بابادرحال کل کل با یه دینای قهر کرده : اینجا تو داستانه نوشته یه دختری بود باباشو اذیت نمیکرد ... لواشکم نمیخورد.. کوکو هم میخورد ...

الکی نگو اینجاننوشته ! (باباش خندش میگیره..) الکی نگو ! خنده دارم نیست !  هی منو اذیت میکنه بعدم میخنده

دنی و دینا درحال شوخی با بابایی : دنی شیرو بریز رو بابا بریز رو بابا بابایی: عـــــــه؟ دست شما درد نکنه ! دست شما درد نکنه !! .. دینا : نه بابا باید بگی دست شما درد نکنه٬ ماکه راضی نبودیم٬ ما به یه شاخه گلم راضی بودیم !!!

دنی باز کرمکش گرفته و داره زیر میزی سربه سر دینا میذاره ... .. .. دینا هی صداش میزنه و اون میگه من نمیشنوم! دینا با قیافه ای شبیه ای : دانیااااال منو نگاه کن٬ دانیاااااااال ٬منو ببین ٬ دانیال ٬ نیگا یکم با من مهربون باش ! مگه من خواهرت نیستم ؟! بامن مهربون باش یکم.. ..

 

یعنی همچین دختری داریم ما ! من که انصافآ خیلی اوقات کم میارم جلو زبونش

دینا و کیک تولد دنی

دانیال و آدم برفی هنر دست مامان و یه آقاجون فداکار و مهربون

........................................

امتحانا بلاخره تموم شد به جان بچه ش یه روز دیگه ادامه میداشت باید جنازه م رو از خونه میکشیدن بیرون بد نبود اما اون وسط بهترن و درخشانترین نمره نصیب آمارم شد و من هنوز غبطه میخورم که با اینهمه علاقه و استعداد نسبی ریاضی  منو چه به دروس خرخونی علوم تجربی و بدتر از اون انسانی .. باز صدرحمت به رشته خودم که تجربی و بهداشت بود !  آدم نمیشم که ! یه وخ دیدین این که تموم شدتازه سر پیری رفتم مهندسی شروع کردم