مادربزرگ مهربان
مادربزرگ فوت کرده !
مادربزرگ شمال ..
باورم نمیشد. یعنی هیچوقت خبر مرگ کسی باورم نمیشه.. حتی گاهی بعد سالها !
مادربزرگ مهربونی که همیشه منو (دِتَر) صدامیکرد
مادربزرگ مهربونی که به زور اونم فقط به خاطر من فارسی حرف میزد ..من..عروس مشهدی !
مادربزرگی که هروقت بغلم میکرد کلی قربون صدقه م میرفت .. قربون صدقه ی (دِتَر مشدی)
مادربزرگی که بعد این همه سال آخرش نفهمیدم درست چی صداش کنم ؟ گته مار ؟ گنّا ؟ هربار میرفتم بغلش خجالت میکشیدم از لحن صدا کردن خودم !
نه از همه آسونتر همون ننه سکینه بود
مادربزرگ مهربونی که حتی مامان فانته رو.. دوست غریبه ی منو که برای تفریح برده بودیم ییلاق همچین بغل کرد که انگار سالهاست دخترشه ! عروسشه ! آشناست !چقدر به دلشون نشستی عزیز..
چقدر عاشق خودتو اون خونه ی چوبی و خوشگلت شده بودن .. مثه خودم که از ییلاق اول خونه ی تورو میخواستم ..
مادربزرگ مهربونی که روز عروسی ناصرصدام زد که : بیا ..این شال سفیده رو که از مکه برام آوردی میخوام سرم کنم ! خوبه؟ (چقدر با ذوق گفتی و چقدر ذوق کردم من ! ازاینهمه توجه ت ..انگار ازروی قصد یادم انداختی تا ذوق کنم !). چقدر اون شال برام عزیز بود .. دادم به علی تا همه جا متبرکش کنه ..بقیع ..حجرالاسود.. حتی به در کعبه کشیدم و با آب زمزم تبرک کردم.
خیلی زود بود ..دلم میخواست حالا حالا ها سرت کنی عزیز ...
کم اونجا بودم.. کم دیدمت .. امابه جرات میگم یکی از مهربونترین آدمای اون دیار بودی برای من .منی که از شما نبودم .. منی که غریبه وارد اون فامیل شدم ..
هیچوقت چهره بشاش و مهربونت با اون شال سفید و سربند شمالی ت فراموشم نمیشه .
همیشه ار ترک عزیزام دلهره داشتم
هنوز باورم نمیشه
کاش آدما نمیرفتن .. کاش اینقدر زود نرمیرفتن
شاید بهتر باشه بگم کاش اینقدر دیر یاد عزیزای دور و برمون نمیافتادیم که رفتنشون زود باشه برامون
این شبها تو دلگویه های عاشقانتون با خدا ٬ فاتحه ای هم مادربزرگ مهربون منو مهمان کنین
(( اینارو که نوشتم تازه داغ دلم تازه شد ..دلم برای مادربزرگ ساکت و مهربون خودم تنگ شد.... مادربزرگی که نبودم و رفت.. وقتی از سؤید برگشتم هنوز چهلمش هم نشده بد و همه سیاهشون رو از من قایم کرده بودن. اما فهمیدم.از صورت شکسته و ساکت بابا. همون ساعت اول فهمیدم. دلم برای همه عزیزایی که این سالها از دست دادمشون تنگ شد... جای خالی بعضیا هیچوقت پرنمیشه ... ))