السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)

یعنی آدم باید خیلی بی لیاقت باشه یه عمر همسایه اون گنبد و بارگاه باشه و همچین روزی رو کیلومترهادورتر ٬تو خونه از تلویزیون تماشاگر اون جمعیت باشه

کاروانهای پیاده رو که میبینم دلم میگیره ! بغضم میگیره !

مشهدکه جای خود٬از دیشب هربار چشمم به تابلو گنبد سبز مسجدالنبی میافته دلم هوایی میشه... خدامیشه یه بار دیگه برم؟

فاصله بین صحن حرم و بقیع جایی بود که عاشق نشستن و نگاه کردن به گنبد و خلوت بودم ..همه حرم یه طرف اون حس قشنگ یه طرف... فکر میکنم اینجاهمون کوچه بنی هاشم بوده ... دلم میخواد یه بار دیگه برم و اونجا بشینم و ....

 

........

ماکه لایق نبودیم.. هرکی این روزها تونست بغضشو خالی کنه التماس دعا

مشهدیا ..بهناز جون٬مامان گلی٬میترا جان٬نرجس خاتون٬ مامانی زینب٬ آقای خونه و خیلیا که میدونم اینجارو میخونن .. میدونم که این روز  روز خونه نشینی شما نیست ..رفتین التماس دعا

یه مامان امتحان دار مریض دوتاوروجک سرزنده! +تولد

اینجا نزدیکای مشهد است !

بنده یه  مامان شدیدآ حال خراب که ۳روزه دلپیچه و دل درد امونشو بریده و یه روزه تمومه با قسمت انتهایی راهروی هال (که قدیما بهش میگفتن دبلیو....)قرارداد دقیقه ای بسته فردا امتحان داره وهنوز هیچ خاکی برای بسرگیری پیدانکرده (البته برای امتحانهای متوالی بعدی)بد خرابم بد!!!!!!!!!!!

بغیر از من دوعدد وروجک هم موجود میباشند که تازه سرماخوردگی رو رد کرده و تازه نفس مشغول شخم زدن منزل میباشند

و یه عدد همسرکه گه گااااااااااااااه رویت میشود! اغلب بر روی تخت خواب و پشت لب تاب !! و از حق نگذریم بندرت درحال مریض د اری.

آخرهفته ای که گذشت تولد دنی من بود ..تولدی که عمرآ دلم بیاد خاطره ش رو کمرنگ کنم. امسال هم نتونستیم و شاید  نخواستیم از زیرش در بریم ..گرفتیم اما بخاطر همزمانی با اربعین بادوروز تاخیر و متفاوت باهرسال

جای خیلیا خالی همراه مامان و دوتا داداشها و البته کتایون خانوم عامل نفوذی معروف! دخترعموی همسری.. رفتیم رستوران  لبنانی و همونجا یه مهمونی کوچولو گرفتیم. محیط دنج و خیلی زیبایی بود با غذاهایی واقعآ خوشمزه و جدید .

جای خیلیا خالی

دانیال و کادوی عمادو البته خود عماد

دانیال و با بک گراند زینبی

لب و لوچه رو!نه خیلی نور و البته شارژ دوربین داشتیم ! اینام اند همکاری رو در عکس گرفتن داشتن با بنده ی بیچاره

و دانیال و کادوی دخمل عموی جان ..کتی خانومه نفوذی

 

2006-1-2

اول یکی بگه چجوری اعصابمو که ریخته کف نت جمع کنم و بنویسم ؟

 

از اون شب نوشتم

شبی که خیال تمومی نداشتن انگاری

از ساعت۸شب هی گفتم یه ساعت دیگه تمومه دوساعت دیگه تمومه 

دیگه بدجورکم آورده بودم .توخوابم نمیدیدم اینقدر سخت و وحشتناک باشه . الان که فکرمیکنم تنهادلگرمیم وجود همسری بود..همسری که کلآ هیچوقت تو مریضی یاشرایط سخت وجودشو کنارخودم حس نکرده و نمیکنم اما اونشب اگه نبود مطمینم به صبح نمیرسیدم

خلاصه نیمه شب شده بودو هیچ خبری از تشریف فرمایی گل پسری نبود ...۵شد..۶شد..۷ شد..۹شد! .. ...آخرش ساعت ۹:۵۵دقیقه ی صبح جناب مستشار تشریف فرما شدند

یه فندق بلوری گرد و تپل(خودمم جاخوردم اینقده پوستش صاف و سفیدوتپل بود)بعد فهمیدم نصف اون سفیدی ازرنگپریدگی بوده طفلی اونم حالش بهتراز مامانش نبودگویا ! تپلیشم که نصفش پف بود و دوروزه خوابید

تازه خوردنی شد ! پسرک بور و سفید و چشم خاکستری من

یعنی بعدحدود ۳۰ ساعت درد وانتظار تونستم مموشمو تو بغل بگیرم٬ وای خدای من انگار رفتم بهشت و برگشتم حسی که نه میتونم وصف کنم نه هیچ وقت تو زندگیم تکرار نشد..حتی لحظه تولد دینا

من مادر شدم......

نیم ساعتی گذشت .. عشق میکردیم..خانواده ۳نفره ما ! من همسری و.... و پسرکی که هنوز اسم نداشت !

بله اسم نداشت چون هنوز دودل بودیم! دودل بودیم چون داستان داشت! *** ۴ سال قبلتر که هنوز هیچ خبری نبود آبجی جون ما(خوابگذار اعظم خاندان)خواب دیده بود من از یه جای دوری اومدم یه پسردارم سفید و بور و مودب (طوری که میگفت اصلآ بهت نمیومد!) ۲ ساله(دنی دقیقآ دوسالش بود مابرگشتیم ایران)که اسمش...دانیال بوده ٬اسمی که اون روزاحتی یه گوشه از ذهن منم جایی نداشت!.. گذشت و مابراپسرک تو راهیمون اسمهای مختلفی ردیف کردیم پارسا٬بنیامین٬یونس٬متین.. هراسمی غیر دانیال چون تصمیم گرفتم برای اثبات لجم که شده هرچیزی بذارم الا دانیال ! ***

حالا پسرک اومده بی اسم !همینجورقربون صدقه اش میرفتم گفتم چی صداش بزنیم آخرش؟ همسری که خیلی سپاسگذاروجوگیر شده بود گفت:هرچی تو بگی عزیزم منم فوری گفتم پارسا !

تصویب شد ... نیم ساعتی که گذشت به پیشنهاد پرستار قرارشد برم دوشی بگیرم و نفسی تازه کنم ... همش ۵دقیقه نبودم ها !برگشتم میبینم همسری با یه لذت و محبت عجیبی پسرک رو بغل کرده نگاهش میکنه گفت : مامانی من هرچی نگاهش میکنم این دانیاله ! فقط دانیال !

منو میگی...  خنده ام گرفت پسرکو بغل گرفتم و صورت ماهشو دوباره نگاه کردم ..ای جانم تپلک من لب میمکیددانیال ؟...دانیال من؟ .. یه دونه پسرمن ..راست میگفت این فقط دانیال بود و بس

عشق من

دانیال من

عشق من بوده و هست

پسرکم اومد و خودش اسمشو آورد

و من هنوز لذت اون حس زیبارو فراموش نکردم

هرشب وقتی میخوابی و بوس آخرشبم رو از رو گونه های نازکت میگیرم ..غرق همون حس زیبا میشم

دانیالم

عزیز دلم

تولدت مبارک

۷سالگیت مبارک

کلی باهات حرف دارم

عاشقتم

عاشقت

عکسها جدید نیست اما بدجور برام خاطره انگیزه

(توعکس چون دست دسته یه غریبه اس دیگه زحمت اصلاح و سانسوربه خودم ندادم)

امسال سال کبیسه است و تولد شمسی و میلادی عزیزکم متقارن نشد

تولد میلادیش انقدر خاص بود که برای ما ملکه شده ..همش دلم میره دوم ژانویه

قشنگترین روز خدا ...یه روز برف گرفته ی آفتابی که تموم درختا قندیل بسته آذین شده بودن

6-5-4-3-2-1-؟  (1_1_2006)

نصف شبی دیدم ای ددم وااااااااااای

انگار یه خبرایی شده ! (حالابروجشن سال نو ! ها !)

حالا هی جلوخودمو میگیرم استرس رو به مامان که خدای دل نگران شدن هست منتقل نکنم ..بی سروصدا میرم تو اتاق و زنگ میزنم بیمارستان ..میگن نه مشکلی نیست هنوز زوده برای اومدن

دوباره میزنم به دربیخیالی .. باز یه ساعت بعد.. باز نیم ساعت بعد .. باز ۱۰ دقیقه بعد

دیگه نه میشد از مامان قایم کرد نه هضم کرد و آروم بود

آخرش پرستار اونورخط هم تسلیم شدو گفت اگه خیلی  استرس داری میتونی بیای بیمارستان همینو گفت ما آروم شدیم ! خو عین آدم از اول بگو پاشو بیاچرا بچه رو اینقده جززززززززز میدین ؟

مامان بعداین حاضرمیشه ..شربت گلاب مادرجونو میخوره٬ بوس آقاجونو که جزلاینفک روزانه شه میده٬از زیر قرآن رد میشه و میره که بره یه نی نی بگیره بیاره !هه بجان خودم شمام این فیلمو ببینین همین حس بهتون دست میده ! که یه زوج جوان راه افتادن برن یه نی نی بخرن بیان !

 

مامانه تو ایستگاه اتوبوس ایستاده و باباهه داره فیلم میگیره ! زمین و زمان هم زیر یه متر برف (این تازه بعد استرس بودها !)

(طبق معمول دیشب بعد خوابیدن بچه ها نشستیم پای فیلم اون روز و رفتن به بیمارستان و تولد ...وای خدا چه حس قشنگی بود٬همسری هم یه چشم به تی وی یه چشم داخل لب تاب در حال سابمیت نمودن مقاله ...هرچند دقیقه یهو احساستی شده میگفت:واااااااااااای یاسی .. وااااااااای چه روزی بود.. الهی بابا قربونش ! )

خلاصه رفتیم و اونجاهم اینقده ننه من غریبم بازی در آوردیم تا پرستارا راضی شدن به بستری کردنمون ..همسری برگشت خونه تا برام شام بیاره (یه تفاوت دیگه با سایر مامانای نی نی در راه: تا بابایی بیادمامان شکمو یه دل سییییییییر شام بیمارستان رو خورد(خو چیکارکنم بوش پیچیده بود تو سالن)بعدم چلوگوشتی که مادرجون فرستاده بود!)خوب که سیرشدیم دیدیم هه انگاری باز خبری در راه است !

فکرکنم اینقده خورده بودم جای بیچاره نی نی تنگ شده بود ! شروع کرد به اظهاروجود

ساعت فکر کنم حول و حوش۷شب بود ..تا ۸ دندون رو جیگر گذاشتیم و با امید بسیارو افتخار چشممون به ساعت بود و دونفری تایم میگرفتیم ٬به بابای آینده هی یادآور میشدیم که : آخ جووووووووووون نهایت ۲-۳ ساعت دیگه نی نی در بغل...مامان میشیم !

غافل از اینکه ....

(دیروز همه سی دی هارو بهم ریختم عکسی نبود از اون شب..رو هارد ه محل کار همسری)

6-5-4-3-2-1-؟  (30_12_2005)

هی روزگاااار

ما پیرمیشیم و بچه ها ...

۷سال پیش یه همچین شبی هرکی گفت من کجا بودم ؟؟؟

روتخت بیمارستان ؟

تو راه بیمارستان؟

بچه به بغل؟

در انتظار دیدن بچه؟

هان؟

نه !

گزینه ی خ صحیح میباشد!

۷سال پیش

درست همچین ساعتی یه مامان گرد و قلمبه ! عین هلوووووووووو توراه تی سنترالن بود !که چی؟

بره جشن پایان سال !!!!!!!بره نورافشانی سال نو!

خانومه قراربود همون فرداش مامان بشه براهمین ترسید جشن ندیده از دنیا برهخنده داره؟!! بده آدم ایهمه روحیه داشته باشه؟؟

خو شب سال نو بود ..مادرجون آقاجونم مهمون ما ! طفلیا تواون سرماهمش خونه نشین بودن ٬ این بهونه ی خوبی بودکه بزنیم بیرونحالا بین خودمون باشه که مثلآ قراربود بچه مون فرداش دنیا بیاد !!(قابل توجه مامانهای لوس و خانه نشین و چیش چیش ویش ویشیه ای دوره زمونه)

خلااااااااااااصه ..سرشب ۲-۳تا از دوستا زنگ زدن که مامانتون اومدن؟میشه بیام شب نشینی اونجا دیدنشون؟ ماهم گفتیم ببببببببببعله که میشه ! اومدن ..آخرشب همین موقعها که بود گفتن خب٬مابریم دیگه٬ میخوایم بریم جشن سال نو ! گفتیم خو ماهم میایم --> اونا : ما :

رفتیم اونم تو نیم متربرف ! شوهرجان هم تومترو برامون طبق معمول خاطره ای ساخت چه خاطره ای!

آقا follow me فالو می کردن ایشون همانا و ..........سراز اونور شهر در آوردن همان یعنی مجبورشدیم باهمون قیافه تانک وار ! نصف شهرو گزکنیم تا برسیم سرمیدون

ایران میبودهرکی منوبا اون قیافه میدید خدایی به عقلم شک میکرداما خو اونجا نه که خودشونم عقلی براشون نمونده اونم تو اون شب ! براهمین عادی بود ...میخوردن و مینوشیدن و عربده میکشیدن ماهم میدیدم و فیض میبردیم

نصف شبی برگشتیم..

خسته

دست به کمر

لنگان لنگان

انگاری خبرایی بود !!!!!!!

انــــــــــــــگار که قرار بود اتفاقاتی بیافته ...

(شایدعکسی از اون شب پیداکنم..میذارم البته از خودم نه ها! )

 

تکمیل پست قبلی

خب دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از اون حرفا ! + شب یلدا

یه مسیج اومد که :

مهدی جان ببخش اگر وعده آمدنت را به دروغی از یاد بردیم !

شمارو یاد چی میندازه ؟

چه خبرها که نبود روزهای آخر پاییز ! چه دلهره ها و حرفهایی که نشنیدیم مخصوصآ تو محیط مجازی نت! از شایعه حمله آمریکا به ایران بگـــــــــــــــــیر تاساختن کشتی نوح در چین

جالبه.. حالا اونا نامسلمون..اونا بی دین ..اونا بی اعتقاد ..هیچکی فکر نکرد خب اگه آخرزمان شده و قراره دنیا بترکه دود شه بره رو هوا !!! پس اونهمه در قران خوندیم نشانه های آخرزمان رو چی بود ؟ اونهمه تو روایات شنیدیم کجا رفت ؟ موعود منجی کجاست؟مگر نه اینکه گفتن هرکه از آخرزمان خبر داد مطمین باشید دروغی بیش نیست ! هیچکس از این روز آگاه نیست !

یعنی پیش بینی های قرآن رو به خزعبلات یک پیشگوی .. به باد دادیم رفت ؟؟؟ (تو وبلاگ بعضی دوستان عزیزم خوندم که چطور حرفهای اون پیشگورو تفسیرکردن و ... تا اونجا که رسید به اینکه  خب ۱-۱ جمعه است حضرت مهدی هم که قرار جمعه روزی ظهور کنه ! پس حلّه دیگه !!  )

هوم ؟

بگذریم ....... بسه هرچی حرص خوردیم و خندیدیم ! الان بقول یه مسیج جدیدتر: شروع سال نو ( ۱ـ۱ـ۱ )برشما مبارک !!! انجمن انسانهای بازمانده !! (فک کنم ما جز جانداران بازمانده در کشتی نوح بودیم)

((آخ استخونااااااااااااااااااااااااااااام !اعتیاد بد دردیه! و بدتر از اون دوری از مواد !نبود نت !!!))

شب قبل ترکیدن دنیا !ماهم مثل خیلیا شب چله داشتیم چه شب چله ایییییییییییییییییییییی گرچه دور از خانواده و بزرگای فامیل ٬اما در کنار دوستان بد نبود ...آشی پختیم ٬ فال حافظی گرفتیم و گل گفتیم و گل شنیدیم و الــــــــــــــــــــــــــبته هنر متصاعدنمودیم از خود هی هنر متصاعد نمودیم همووووجور!

صبحش تو مدرسه دانیال و شب درسالن ورزشی دانشگاه دور از چشم دانشجویان گرررررررام

این از صبحش برنامه شب یلدا ی مدرسه دانی که ماهم جز عوامل پشت صحنه بودیم :

قسمشت خوشگلش اون مادربزرگ بابا بزرگ پخش زنده شون بود

اولین کیک تزیینی مامان یاسی بعد۵سال در ایران! آخه از وقتی برگشتم همیشه کیکام خراب میشد و منم دیگه زحمت نمینداختم خودمو

قرار بود مسابقه ای بین مامانا باشه ..دنی مگه ول میکرد نه که خیلییییییییییی ام جایزه دادن نامردا!

 و هندونه ای که سریع السیر آماده شد درچشم برهم زدنی

و طبق معمول.................ژله هندونه مون که قاچ قاچ شد!

تا من برگشتم خونه تا دینارو بردارم کلاس اولی ها اومده بودن و برگشته بودن نشد از دنی عکسی بگیرم دینا هم اوووووووووووووووووووه ! اخر همکاری بود اون روز

 

اینم شب چله در جمع دوستان ه دور از وطن ....

وسفره ای کار مامان یاسی سفره ای جارو شده توسط دوستان گرام!! کیک و ژله ای که تنها یادی از آن باقی مانده بود!

داشته باشین اون نمک پاشه رو

اینم همون خدابیامرز ژله مون ! گذاشتم تو آبگرم تا برگردونمش٬ یادم رفت!!! وقتی برگشت کلی از ژله آب شده بود و میوه ها زده بود بیرون .. شده بود ژله میوه سه بعدی!  همه مونده بودن چطوری !؟!

و هندونه ای که فقط پوستش (بقول دینا جلدش)قابل استفاده بود ولا غیییییییر

 

حالا بنده هم در شرف شروع امتحانات بوده ..وخت کم دارم ! عکسم گذاشتم! دیگه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟