خدای دنیای کودکانه ی تو

دینا :

مامانی

چرا ایرانیا نماز میخونن اما آلمانیا نه؟!

چون خدا ایران به دنیا اومده ؟


بعدآ نوشت :

نهار چلو گوشت داریم  و تقریبا راهی برای بهونه و فرار نیست !(لطفآ کسی هوس نکنه !)

دینا :

مامانی

فکر کنم این دندون گوشتخوارم صافیده شده ! چون من نمیتونم گوشتا رو بخورم !پس فقط پلوهاشو میخورم !


این شبها

خیلی دلم میخواد از این شبهامون بگم

اما زبونم با دلم یکدست نیست

یاری نمیکنه


میتونید بجای این ، این نوشته ها رو بخونید .... ضرر نمیکنید :  http://womanart.blogfa.com/

سخنی با مهمانان ناخوانده!

داستان این مهمانان ناخوانده انگار تمومی نداره !

 هردم از این باغ بری میرسد! تازه تر از تازه تری میرسد!

روز اول به این امید شروع به نوشتن وبلاگ کردم که یک دفترچه خاطرات ولو مجازی برای دردونه ی خودم داشته باشم .. میدونستم عواقبی خواهد داشت اما خب..برای منی که هیچ وفترخاطری رو بیشتر از یک سال نتونستم سرپا نگه دارم ۷ ساله شدن اینجا بهونه ی خوبی بود برای جا خالی ندادن و نوشتن

خیلی خوشحال بودم از اینکه تنبلی نکردم و ادامه دادم

خیلی خوشحال بودم از پیداکردن دوستای خوب که اغلب مامانهایی بودن مثه خودم ..با تجربه های متفاوت و جالب

همون اوایل شیطون رفت تو جلدم و لینک رو برای اولین بار به یه فامیل دادم .. خواهرزاده عزیزدلم که خودش هم وبلاگنویس بود ..از طرفی قول گرفتم تا نگفتم لینک رو به کسی نده 

بعد مدتی پای آبجی جان باز شد ومتعاقبآ  پسرش.. اون یکی دخترش ..

بعد زن داداشها یکی کی

بعد فک و فامیل زن داداشها

کم کم همین خونه مجازی بهونه خوبی شد برای ارتباط نزدیکتر با فامیل ٬با وجود همه مسافتها

اما کم کم خبرها رسید که هرکسی از هرجا تونسته لینک رو پیدا کرده و خواننده شده

یکیو خودم سرنخ دادم ! یکی همینجوری پیدام کرده٬ یکی از سرفضولی٬یکی از آشنا شنیده ٬یکی به اون یکی گفته و....

خیلی ها تا سالها صداش رو هم در نیاوردن !

واین اون نکته ناراحت کننده است!

یعنی خاموشترین خواننده های وبلاگم رو فامیل عزیزتر از جانم تشکیل دادن !

چه اونهایی که میدونم میان و میخونن و هیچوقت نظری برای نوشتن ندارن (یعنی انگار فقط دوست دارن بدون چه بر روزهای من میگذرد!) میخوانند و میروند! چه اونهایی که نمیدونم ! یعنی اصلآ به روم هم نیاوردن که مدتهاست خواننده خاطره نویسی بنده اند

میدونم وقتی تو دنیای مجازی شروع به نوشتن خاطرات کنی باید پیه خوانده شدن رو هم به تنت بمالی

درسته من رمزدار نمینویسم 

درسته حتی تا چندوقت پیش کامنت هارو بی تایید و باز گذاشتم

اما آیا حق ندارم بدونم کی(اشناها) داره نوشته هامو میخونه ؟ شاید نخوام هر حرفی رو جلوی هرکسی بزنم ! شاید نخوام هر شوخی یاهر احساسی رو جلو هرکسی بیان کنم !

یکی از دلایلی که کمتر خارج ازحیطه روزانه های بچه ها مینویسم همینه

....................

...........

خب این چکاریه ؟؟؟؟

یعنی فامیله ما داریم !!!!؟؟؟

میدونم اسم بچه هام جفت که میشه اینقدر نایابه با یه سرچ میشه پیداشون کرد اما خدایی شما باشین اسم بچه تک تک فامیل رو سرچ میکنین به امید یافتن وبلاگ ؟؟ خب چجوری تمام فک و فامیل دور و نزدیک بنده به ذهن مبارکشون رسیده من باید وبلاگی داشته باشم و اونها وظیفه یافتنش رو

بقول همسری ،بابا مروتتون رو شکر ! لاااقل بگین دارین روزنوشتهای منو میخونین ! اینجوری لاااقل میدونم دارم برای یه قوم سخنرانی میکنم ٬ نه خاطره نویسی !!

اونوقت حساب کار دستم میاد

یه بار  معرفت داشته باشین و روشن بشین ببینم کی به کیه !

کلآ هر آشنای حقیقی که دنیای مجازی منو میخونه !

 بدونم غیر مادرشوهر پدرشوهر عزیز کس دیگه ای هم مونده که پاش به اینجاباز نشده ؟! چند نفر به یه نفر!شاید شماهم از روی محبتتون مارو فراموش نکردین و دوست دارین بدونین در چه حالیم ٬ که در اینصورت داشتن همچین فامیلی جای افتخار داره ! اما خب حق بدین..من هم باید بدونم برای کی دارم مینویسم

 

الکی نیست هرکی موندنی شده رمزدار مینویسه! علارغم میلم بد نیست روش فکر کنم

چراغ آشپزخانه

چراغ آشپزخونه مون امروز روشن شد! گفتم شماهم بدونین


این پست ادامه خواهد داشت ....

دوستت دارم

پریروز دانیال تکلیف خونه نداشت.ماهم از ذوق نفهمیدیم کی خودمون رو به اولین مرکز خرید رسوندیم و کمییییی دلی از عزادر آوردیم

شب موقع خواب دینا اومد که : مامان پام درد میکنه

هرازگاهی پیش میاد بعد از راهپیمایی طولانی یا مهمانی و ورجه وورجه فراوان .پس به کمی خریدن ناز و بغل و ماساژ قناعت کردم.

دوباره 10 دقیقه بعدبا بغض  اومد که : مامان پام درد میکنه ... و بازهم کمی بوس و نوازش و ماساژ و یه حوله ولرم

اما وقتی نیمه شب انگار یکیشون تو راهرو راه میره(من شدیدآ تو این یه مورد سبک خوابم ! بدتر از مامان خودم !)

دینابود ... تاگفتم چی شده مامان؟ زد زیر گریه که پام خیلی درد میکنه !

ای وای من نکنه از سرما پادرد شده باشه !

انگار تازه یادم اومد بیرون که رفتیم شلوار گرم نپوشیدم براش و هربار که جایی مینشست پاچه شلوارش بالا کشیده میشد! عجب مادری ام من !

بلند شدم وپارچه گرم پیچیدم دور پاش و ساق گرم پوشیدم براش..اما جواب نداد

اینبار دو سه تا پارچه با اتو داغ کردم و گذاشتم روپاش . نصفه شبی آروم گریه میکرد که اگه خوب نشه چی مامان ؟ و من : نه عزیزم پات سرما خورده من بلدم خوبش کنم ! بذار .. قول میدم بخوابی صبح بیدارشی خوب خوب شه .

آخرش بعد یه ساعت گرم کردن بلاخره خوابید و خیال منهم کمی راحت شد.

صبح اومد که مامان خوب شدم ! گفتم خب من که بهت قول دادم گرم بشه زود خوب میشه عزیزدلم . 

وکمی ناز و بغل و ...

.....

داشتیم میرفتیم دنبال دنی تو مترو یهو میگه :

مامانی بیا ... سرتو بیار جلو ..

یه بوس از ته دل

میدونی من چقدر دوست دارم ؟

خب منم دوست دارم عزیزم

میدونی برا چی اینقد دوست دارم ؟

آخه دیشب که پام درد میکرد تو مواظبم بودی ! خیلی مواظبم بودی ! نذاشتی حالم بدشه ! براهمین خیلی دوستت دارم


الهی فدای تو بشم

.........................

 پ.ن ۱ :کلآ چند وقت را به راه میره میاد بغلم میکنه که مامان من خیلی دوستت دارم چون ..

مامان خیلی دوستت دارم تو مامان مهربون منی!!!!!!!

مامان میدونی چقد دوست دارم ! حتی از باباهم بیشتر !

کاش لااقل از اون مامانا بودم که این کلمه رو میشنیدن از خودشون خجالت نمیکشیدن!

............

پ.ن۲: دلمون رو به زور گشاد نگه داشتیم این روزها !


نمایی از یک روز بارونی از پشت پنجره اتاقمون روزی که شیرهای آسمان تا شب باز بود !!!

ادامه نوشته

روزدانش آموز ، دلتنگی ، محرم

چشم به هم گذاشتیم از اول مهر رسیدیم به 13 آبان

روزدانش آموز

و تنهادانش اموز خونه ی ما (البته اگر باباشو فاکتور بگیریم!)که اینروزها خیلی شدیدتر از گذشته درگیر درس و مشق شده 

امروز بهونه خوبی بود تا درموردش یکم بنویسم


(اولین روز مدرسه، عکس قشنگتر زیاد دارم اما بعلت حضور دیگران ..معذورم از گذاشتن)

خداروشکر هامبورگ جز معدود شهرهای دنیاست که مدرسه رسمی آموزش و پرورش ایران رو داره

این هم خوب بود هم بد ... خوب بود چون ما قرار بازگشت داریم و دانیال هم به گذرندون پایه دوم نیاز داشت و مسلمآ رفتن به مدرسه خیلی خیلی بهتر بود ازتوخونه خوندن

بد بود چون شیف صبح هست و دیگه نمیتونه مدرسه آلمانی بره و فرصت یادگیری زبان رو از دست میده .خیلی با آقای همسرگفتمان کردیم اما اینقدر که این پدر دلسوز نگران کیفیت تحصیل پسرشون هستن راضی به رفتن به مدرسه آلمانی و خوندن کلاس دوم در خونه نشدن

البته دلیل مهم بعدی هم مدت زمان اقامتمون در اینجاست که همچنان در هاله ای از ابهام میباشد!!!!

خلاصه تصمیم بر مدرسه ایرانی شد ،مدرسه شهید بهشتی هامبورگ

مدرسه ای با امکانتات اروپایی اما قوانین وبرنامه ریزی تحصیلی ایرانی تشدید شده ! یعنی شما تصورکنید مدرسه هوشمند، هر کلاس 3-5 نفرن ، در هر مقطعی هر درسی معلم جدا ، آزمایشگاه علوم ، فوق برنامه های آموزشی و تفریحی اما از اون طرف کتابهای گاج ، آزمونهای قلم چی، تمارینی که از اینترنت گرفته میشه یعنی هم فوق برنامه هاشون عالی ه هم از اونور تمارین و تکالیفش !!

طفلک روزی حداقل 3-4 ساعت با تکالیف خونه ش مشغوله ! وبا این روزهای کوتاه دیگه زمانی برای بیرون رفتن و فیض بردن از بازار و ژارک و گردش نمیمونه . خدایی زیاده من نمیدونم دوم دبستان چیه که کتاب گاج و قلم چی ش باشه ؟ مگه قرار پرفسور حسابی بسازن از الان ؟؟؟

میدونم خیلی از شما خواننده های همین وبلاگ برنامه ریزی دارین برای بچه های گلتون سنگینتر از این !

اما من ابدآ با این روش موافق نیستم ! ابدآ ! به اندازه کافی حجم و مطالب درسی کتابها سال به سال خودبخود سنگینتر میشه به برکت نظام اموزشی ناهماهنگ و بی برنامه ای که داریم ...دیگه چرا ما بدترش کنیم ؟

امروز فرداست که انتگرال و دیفرانسیل از کتاب سوم دبستان سر دربیاره!!!

اولین مقایسه ای که میشه با سیستم آموزشی آلمان کرد حجم کیفشونه !!! کیف مدرسه اینا یه چیزی درحدود کیف مهد دیناست ! وکیف دانیال که بقدری سنگینه که من رو دوش میندازم و هر روز با کتف درد به خونه برمیگردم!!!

امیدوارم اینهمه حساسیت و سختگیری نتیجه ی مثبتی داشته باشه !

بگذریم

این مدرسه سختگیر خوبی هایی هم داره که اولینش بچه های زرنگ و باهوش و شاداب ایرانیه ، همه از خانواده های سرشناس و فرهنگی و متشخص (دقیقآ برعکس  مدرسه پارسالش که از این لحاظ واقعآ راضی نبودم)..تا هرساعتی من دنبالش برم  سرخوش سرگرم بازی و فوتبال یا اینترنت هستن 

زبان آلمانی هم غمش خوردنیه ! 

.....................................

اینروزها میان و میرن و ما .....دلتنگتر از قبل ! وقتی زنگ میزنی و میبینی همسری کنار پدرمادرت نشسته و تو اینجا روزهای ابری و بارونی رو تنهایی سر میکنی همه دلتنگی ها مضاعف میشه

کی گفته زن بلاست خدا هیچ خونه ای رو بی بلا نذاره ! پس مرد چیه ؟

میگن زن چراغ خونه است

فکر کنم مرد چراغ آشپزخونه است ! اخه از روزی که همسری نیست این قسمت خونه از همه جا سوت و کورتره !حتی یه وعده هم غذا درست و حسابی نپختم اگه پختم نخوردم و اگه خوردم نچسبیده !  (لوسم خودتی !)

یه خروار میوه همه پوسیده و هیچکی نیست نگاهش کنه

اون که اشپزخونه است تعطیله ! دیگه تو خود بخوان حدیث مفصل ......

 

...................................

محرم هم از راه رسید

تو ماههای سال یکی رمضان حال و هوای مختص خودش رو داره یکی محرم

دلم بچگی هام رو میخواد... سه چهارتایی دست تو دست هم با مامان ... با یه کیف پر از ساندویچ و لقمه و میوه ...دسته روی های اطراف حرم ... بعدم صحن کهنه و تا شب تماشای عزاداری ها

دلم اون شبها رو میخواد 

دلم میخواد برای کودکانم همچین خاطره خوشی از این روزهای کودکانگی بسازم

خاطره ای ورای زیبایی های زمینی هامبورگ ،خاطره ای فراتر از بازی های کودکانه و دنس و شادی و بیبی کانال !

خاطره ای که وقتی 20 سال دیگه تو یه گوشه ای از این دنیای بزرگ اسم محرم به گوششون خورد میون همه خاطرات کودکی براشون های لایت باشه ، خاطره ای شیرین و گم ناشدنی از مسلمان بودن در فضایی عاری از واژه دین .

امیدوارم اون روزها هرجا که بودید

هر مقام و منصبی که داشتید

به مسلمون بودن خودتون افتخار کنید 

نه مثل بعضیا تمام آثار و شواهد مسلمون بودن خودتون رو تو پستوی خونه پنهون کنید!

افتخار کنید به ایرانی بودن و مسلمون بودنتون

و آدمی باشید که دیگران هم بودنتون افتخار کنند


مسجد زیبای امام علی(ع) هامبورگ

تنها مآمن ما تو همچین شبهایی


...................................

...................

.........



سفر

آقای همسر امروز صبح رفت ایران

برای دفاع چندتا زا دانشجو ها یه خروار کاراداری و دانشگاهی

 

الان من موندم و این دوتا

یعنی این دوتا موندن و مامانی که با یه من عسل هم نمیشه خوردش

حوصله خودم رو هم ندارم الان

طوفان

نمیدونم تو اخبار اونور آبی شنیدین یا نه

دیشب طوفانی همه اروپا رو در برگرفت .طوفان یا بهتر بگم یک باد شدیددددددددد

طوری که وقتی رفته بودم دنبال دانیال یه جاهایی احساس میکردم الان دست دینا رو ول کن رفته رو هوا ! اینم پر وزن !!!

خونه هم که رسیدیم چشمتون رو بد نبینه ! در راستای همون بازگذاشتن پنجره و قارچ و این حرفا ،خونه شده بود پارک پاییزی ! بس که برگ باد آورده بود 

عصرهمسری زنگ زد که من تو راهم اما مترو کار نمیکنه ، اتوبوس هم نیست! معلوم نیست کی برسم خونه !

سایت مترو باس رو چک کردم اونم قطع ! انگار باد سیم های اینترنت رو هم کنده بود!

خلاصه ! نشون به اون نشون که 3 ساعت بعد آقای همسر خسته داغون و با اعصاب ....بوق .. رسید خونه ! میگفت گویا چند درخت رو ریل مترو افتاده و لاین مترو دانشگاه بسته بوده ، خودشو به هر  مکافاتی بوده به اتوبوس میرسونه اما اتوبوسها هم اینقدر شلوغ بوده که نمیشده سوار بشن (چیزی تو مایه های همون اتوبوس کنسروی های قدیم خودمون !) ایشون طی یک حرکت انتهاری خودش رو داخل یکی از باس ها جا میده اما دوستش که یه دختر جوون ایرانیه (درواقع همکارش) بیچاره نمیتونه و برمیگرده دانشگاه

اینجا هم ایران نیست که سیستم حمل و نقل شهری یعنی همه زندگی !!!! نباشه یعنی نیستی !نه ماشین شخصی هست ،نه آژانس و تاکس تلفنی و سواری و شخصی و ماشین باباجون!!! موندی دیگه موندیااااااااااا

نشون به اون نشون که بدبخت مجبور میشه تا ساعت 11 شب تنها بمونه اونجا تا مترو راه بیافته (تصور کنین دیگه اینجا 8 به بعد یعنی نصفه شب ! اونوقت یه دختر خانوم تنها!!)

همسری میگفت قسمت اعصاب خوردکن ماجرا این بود که اتوبوس خط های دیگه میومد و میرفت خالی !! اما یه اتوبوس ویژه برای اون خط در نظرگرفته نشد تو اون 3  ساعت! و جالبتر اینکه هیچ کس هم اعتراضی نمیکرد! ملت واستادن ساککککت !! انگار نه انگار خبریه ! منتظر تا فرجی بشه یعنی تصور کنین صف نونوایی هم تو شهر ما اینقدر آروم و بی حاشیه نیست !

حالا ما باشیم : چندنفر با چندنفر دست به یقه میشن ؟ چه راه بندونی میشه ؟؟ و از همه روتین تر ، چندصد هزار ف ح ش خواهر م .. نصیب دولت و مسولین میشه ؟؟

 انصافآ ؟! 

منم گاهی از بعضی چیزا دادم که هیچ جیغم در میاد !! اما یکم قدر همون مملکت گل و بلبل رو بیشتر بدونیم و اینقدرگوش بحرف حرفهای اینور و اونور آبی نباشیم! (ماهم موندنی نیستیم ! نگین نشسته بیرون گود ...)

هم کلاهمون رو قاضی کنیم و یکم فکر کنیم ! قبول ندارین ما جز پرتوقع ترین ادمهای دنیایم ؟ (طبق آمار رسمی رتبه دوم تنبل ترین آدمها بعد از اعرابیم! .. که این تنبلی یه چیزی تو مایه همون توقع معنی میشه) همه عادت کردیم خودمون رو فاکتور بگیریم و بگردیم دنبال مسؤل تا یقه ش رو جر بدیم !

یکم یاد بگیریم خودمون هم یک مسؤلیم ! کاری نمیکنیم لاااقل اینقدر به بالا و پایین مملکت غرنزنیم 

......................


  میدونم این حرفا خیلی حاشیه خواهد داشت پیهش رو به تن مالیدم اما میخوام بگم تا این توقعات باشه به هیجا نمیرسیم ! (البته این سکه هم دو رو داره و هردو رو جای بحث داره که اینجا جاش نیست)

کابوس خیس !

از زیبایی ها و سرسبزی اینجا گفتم

از اینکه از هر درودیوار و سوراخی گل و سبزه در اومده اما این روی سکه رو نگفتم! یعنی ندیده بودم که بگم

رطوبتی که مارو رسمآ بیچاره کرده !

 گوشه نشیمن رد نم رطوبتی بود که  مثل خونه های ایران ماگذاشتیم بحساب نم از بیرون ساختمون ٬ فقط طبق چیزی که شنیده بودیم زمانی که میرفتم دنبال دنی یکی دوتا پنجره رو باز میذاشتم هوا عوض شه .اما طی یکی دوروز یهو نم دیوار گسترش پیداکرد ونمای بدی هم پیداکرد ٬ ما هم غافل از ماجرا تازه میخواستیم به مارتا (صاحبخونه) ایمیل بزنیم که این نم از کجاست؟!

درست همون روز آقای همسر ساعت ۴زنگ زد که: مامان ه مارتا قرار بوده امروز یا فردا ساعت ۴ بیاد چندتا از کتابهای مارتا رو ببره براش و اینکه ببخشید یادم رفت بهت بگم! (چیز جدیدی نبود این فراموشی در اطلاع رسانی).... آقایی که شما باشید ! هنوز گوشی رو قطع نکرده بودم زنگ خونه خورد حالا مارو میگی ! تازه از بیرون اومده ! 3تایی از گرسنگی لباسارو ریخته بودیم و پیش به سوی نهار  ! کلی خرید خونه که هنوز وسط راهرو ولو بود و یه خروار لباس شسته روی دو رخت آویز  ... یعنی وضعی بوووووووووووووووود

حالا خانمی که شما باشید! طرف پاشو گذاشت داخل خونه گفت : وای این چیه ! این خیلی بده !چرا اینجوری شده ووووووو ... لباسها رو که دید اولین جمله گفت شما نباید لباس شسته رو تو اتاق پهن کنید!

منو میگی! میخواستم بگم پس کجابذارم ؟ حیاط خونه ی مامانم ؟؟؟؟؟؟؟ گفتم : اما اینجا نم داشت از ابتدا که ما اومدیم ..همینطور گوشه پنجره ! اما ایشون فرمودند نخیر من همه جا رو قبل از اومدنتون چک کردم و تمیز بوده !!!

 

  با خود مارتا صحبت کردیم گفت بله دیوار مشکل داشته از قبل اما من تعمیرش کردم! (این چه تعمیری بود که با ۲۰ روز نشستن ما تو این خونه به این روز در اومد!!!!!!!) خلاصه که طی گفتمان انجام شده ما و لباسهامون مقصر شناخته شدیم و دستورات لازم از بالا ابلاغ شد : تمام در و پنجره ها هر روز ۵ـ۱۰ دقیقه کامل باز اونم تو این سرما ! لباس شسته شده فقط تو بالکن(بالکنی به قاعده یک متر در نیم متر! که من یکی این مورد رو تو خونه همسایه ها ندیدم خدایی ! )استفاده از آنتی شیمل(ضدقارچ) و یک نقاش که بیاد و دیوار رو تعمیر کنه !(کسی هزینه تعمیرات اینجا رو میدونه ؟!)

اوضاع دیوار با اجرای دستورات ! خیلی بهتر شد و از اون قیافه در اومد امااااااااااااااااااا

از اون روز کارم شده چک کردن در و دیوار و کشف مناطق کپک زده!  تقریبآ هر شب خواب نم و رطوبت و دیوار قارچ زده و کپک میبینم!!!  و دیروز طی بازرسی های دقیق از گوشه کنار خونه دیدم همچینم خوابها بی ربط نیست! درست پشت تخت خودمون منطقه وسیعی از دیوار کپک زده!!! وای خیلی چندش اوره !! خونه ی به این شیکی !  یعنی من مدام اسپری در دست قارچ زدایی میکنم و روح مارتا رو آباد میکنم ها !!!!!!!!  خدا لعنتش نکنه خونه اس به ما انداخته!  تازه هرکی شنیده میگه این مشکل روتین در هامبورگه اما ساختمان ماهم قدیمی که دیگه بدتر! اما چرا قبلش هیچکی این تذکرات رو نداده بود ! بخدا از ترس مشکلاتی که ممکنه با صاحبخونه ایجاد بشه یا مشکلاتی که برای سلامتی خودمون ممکنه پیش بیاد شبا خواب ندارم  ای توروححححححححححححححححححت

یعنی ما تو اینجا که هیچ ! اون دنیا هم نه از صابخونه شانس داریم نه از مستاجر !  (اینو فامیلا که ماجراها رو میدونن درک میکنن فقط)