6-5-4-3-2-1-؟ (30_12_2005)
ما پیرمیشیم و بچه ها ...
۷سال پیش یه همچین شبی هرکی گفت من کجا بودم ؟؟؟
روتخت بیمارستان ؟
تو راه بیمارستان؟
بچه به بغل؟
در انتظار دیدن بچه؟
هان؟
نه !
گزینه ی خ صحیح میباشد!
۷سال پیش
درست همچین ساعتی یه مامان گرد و قلمبه ! عین هلوووووووووو توراه تی سنترالن بود !که چی؟
بره جشن پایان سال !!!!!!!بره نورافشانی سال نو!
خانومه قراربود همون فرداش مامان بشه براهمین ترسید جشن ندیده از دنیا برهخنده داره؟!!
بده آدم ایهمه روحیه داشته باشه؟؟
خو شب سال نو بود ..مادرجون آقاجونم مهمون ما ! طفلیا تواون سرماهمش خونه نشین بودن ٬ این بهونه ی خوبی بودکه بزنیم بیرونحالا بین خودمون باشه که مثلآ قراربود بچه مون فرداش دنیا بیاد !!
(قابل توجه مامانهای لوس و خانه نشین و چیش چیش ویش ویشیه ای دوره زمونه
)
خلااااااااااااصه ..سرشب ۲-۳تا از دوستا زنگ زدن که مامانتون اومدن؟میشه بیام شب نشینی اونجا دیدنشون؟ ماهم گفتیم ببببببببببعله که میشه ! اومدن ..آخرشب همین موقعها که بود گفتن خب٬مابریم دیگه٬ میخوایم بریم جشن سال نو ! گفتیم خو ماهم میایم --> اونا :
ما :
رفتیم اونم تو نیم متربرف ! شوهرجان هم تومترو برامون طبق معمول خاطره ای ساخت چه خاطره ای!
آقا follow me فالو می کردن ایشون همانا و ..........سراز اونور شهر در آوردن همان یعنی مجبورشدیم باهمون قیافه تانک وار ! نصف شهرو گزکنیم تا برسیم سرمیدون
ایران میبودهرکی منوبا اون قیافه میدید خدایی به عقلم شک میکرداما خو اونجا نه که خودشونم عقلی براشون نمونده اونم تو اون شب ! براهمین عادی بود ...میخوردن و مینوشیدن و عربده میکشیدن ماهم میدیدم و فیض میبردیم
نصف شبی برگشتیم..
خسته
دست به کمر
لنگان لنگان
انگاری خبرایی بود !!!!!!!
انــــــــــــــگار که قرار بود اتفاقاتی بیافته ...
(شایدعکسی از اون شب پیداکنم..میذارم البته از خودم نه ها! )