دینا ..

** مامان ..مامانی..تو الان دانشجویی؟ آره مامان واسه چی؟
پس ما الان نباید باتو صحبت کنیم! واااااا چرا ؟ خب مگه خودت نگفتی نباید با دانشجوها حرف بزنیم !! (همیشه بهشون میسپرم وقتی برای بازی به پارک میرن با دانشجوها همکلام نشن ! بس که فضولی میکنن و زیر و بم زندگیمونو از زیر زبون بچه ها بیرون میکشن
) حالا بیا !
اینم عاقبت ما !
** آقاجون :اگه گفتی اسم پیغمبر ما چیه ؟
دینا: مگه من پیره زنم که این چیزا یادم بمونه ؟! خاک به سرم !
من موندم این زبونو از کجا میاره![]()
**اومده بلوز دانیالم تو دستش..دست دیگه به کمر ! با این قیافه---»
دانیاااااااااااااااااااااال ! دانیااااااااااااال ! معلوم هس اینا چیه؟! اینا باید تو تخت من باشه ؟!!
رفتم دراز بکشم دستم خورده به این! این باید تو تخت من باشششششه؟!آره ؟!باید تو تخت من باشه؟!
با اون دست به کمرش !!یعنی باید می بودید ژستشو موقع ادای این کلمات میدیدن ![]()
..........................
حس هیییییییچ نوشتنی نبود ..خونه شده بازار شام و من موندم و یه کمر قراضه !شنیدین میگن طرف دریاهم میره باید آ ف ت ا ب ه باخودش ببره حکایت منه! کارگرجماعتم برا من ناز میارن! به هرکی رو میندازم وووووووووقت نداره !
من موندم و یه خروار کار که مثه بز لنگ ! باید کم کم انجام بدم
این مدت تنهاکاری که اصلا نه حسشو دارم نه وقتشو نت و نت گردی ه !پس دوستای عزیز ببخشن کوتاهی من رو
وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ