از زمانی که یادم میادمشکلم این بود که برا بقیه ٬ برا آدمهای دور و برم بیشتر از اون که در حد و لیاقتشون باشه خرج کردم ! اونقدر که خودشونم فکر کردن آدمی هستن !

بعد ازشون انتظار داشتم٬ انتظار اینکه یک دهم شبیه اونی رفتارکنن که من بودم ....

اونها هم که باورشون شده بود لابد چیزی هستند که لایق اینهمه لطف بودن ..

و چی میشد ؟؟

 نصیحت خواهرم رو هیچوقت یادم نمیره وقتی تو اوج بچگی جلوی در رو میگرفتم که مثلآ دخترخاله یا دختر عموم دقیقه ای بیشتر بمونن .. .... اما انگار یاد نگرفتم هنوز !

حالا بزرگ شدم

همون دخترخاله جواب یک از ده تا پیغام منو نمیده ! درگیره زندگی ه !

 همسایه ای که ۲۴ ساعت ونگ ونگ بچه ش تو گوشمه ٬ ولی تا پسرکم قایمکی (چون میدونم اینو و  اجازه هم نمیدم بره )میره سمت خونشون و دیپورت میشه !!

اون یکی حتی توقع خرید و دوختن لباسهای بچه ش رو هم ازمن داره اما زنگ که میزنم : (کلاس دارم دیرم شده ٬میشه دینا رو بیارم اونجا ؟؟ .....راستش میخواستم بخوابم ! خسته ام)

 برزگ شدم اما دنیا و آدمهاش همونن ! از فامیل بگیررر تا همسایه وآشنا ! از دوستای دوران دبیرستان و دانشگاه بگیر تا دوستان این روزهای نت !

خلاصه هرچه نزدیکتر بدتر...

بگذریم ..

باید یادبگیرم با آدمها در حد لیاقتشون رفتار کنم! شاید حتی کمتر ؟! این رو رسم روزگار میگه !


برداشت آزاد : این پست مخاطب خاص ندارد !هرکسی احساس کرد شبیه این تعریف بوده میتونه اونو به خودش بگیره !حس درونی ه ادم دروغ نمیگه !