من و فسقلی ها مهمانی و کارها

وقت ندارم مستقیم میرم سر اصل مطلب .من و فسقلی ها و این مدت :
**خیر سرم یه ماهه گذاشتموشن مهد بلکه یه گلی پیداکنم به سر بگیرم ! دریغ از ۴ساعت وقت مفید ! عصرها که همچنان به کوزتینگ میگذرد! گفتیم صبحها رو دریابیم ٬ یک هفته یه مریضی دنی گذشت ۴روز به مهمون داری ٬روز به کار اداری ٬یک روز به ثبت نام مدرسه دنی٬ یکروز کار بانکی ! (شما مدیونین اگه فکر کنین همسری نقشی در این پروسه درگیری من داشته !
خیرسرم قرار بود یه گوشه ازکارای منو بگیره که بتونم این ترم رو به اخر برسونم ! اونوقت ...
) اغلب صبحهاهم که ماشینو میذاره که .. من پیاده رفتم ! ماشینو گذاشتم براتو عزیز ! (خب بچه ها ببر مهد و بیار !) حالا یه ماه تموم شده و تنهاچیزی که برای من موند استرس امتحانهایی که ۱۰روز دیگه شروع میشن
من از قدیم یه امتحان املا انشا داشتم شب خوابم نمیبرد ! حالا ببینین چی میکشم !
**اما این وسط دینا خیلی اُخت پیدا کرده با مهد . هرچی میگه یه (مربیــــــــــــــــــــــــم گفته )هم سرش میندازه ! دیروز میگه : مامانی ..مربیم گفت.. مینا جون نه ها ! اون یکی مربیم .. اون که چاق ه نه ! اون یکی ..اسمش ..؟! .. یادم نیس ٬اون که مامان دوستمه ! مهلا نه ها دوست مهد اودکم (کودکم) اون که اسمش ..؟! یادم نیس ! خب ؟؟ ها ؟ یادم رفت !
بچه م اینقد ذهنشو دگیر معرفی مربیش کرد که حرفشم یادش رفت
**دیروز وقتی بابای از در اومد : دوتایی عینهو بچه های قوم مغول !! ریختن سرش (کلآ همیشه باباندیده ان !)بعد کمی جیغ و داد و کشتی نوبت کیف بابابود ! دینا یه عکس قدیمی از این اشنتیون ها که بکگراند گل و بلبل و سبزه داره کشیده بیرون .... وااااااااااااااااااااااااااااای بابااااااااااااااا این تو بودی؟؟؟ من کجا بودم ؟؟؟؟؟؟ تو اینجا بودی ؟؟؟تو اولا (گلا) بودی؟؟؟ ای ولاااااااااااااااااا ! دمت گررررررررررم !
هان ؟
تحویل بگیر ادبیات رو !
**پنجشنبه درست زمانی که درگیر کارای ترخیص بودیم یکی زنگ زد به گوشیم ..دخترعمو جان ! حتی دیدن اسمشم رو گوشیم شوکه کننده بود ! چه برسه به اینکه بگه : کجایین ؟ هستین ؟مهمون نمیخواین ؟ ما توراهیم! مارو میگی
چی از یه مهمون ناخونده ی خیلی خیلی عزیز بهتر بعد دوروز بیمارستان بازی .. اومدن و درست زمانی رسیدن شهر که مرخص شدیم و باهم اومدیم خونه ! اصلـــــــــــــــــــــــــــــــــــنم فکر نکنین که من نگران خونه ای بودم که ۲روز یه پدر بیخیال و یه دختر آتیشپاره توش جولان داده بودن !
اصلآ !
اما خوش گذشت .خیلی برای تغییر روحیه مناسب بود .تو غربت مهمون فامیل حکم لنگه کفش در بیابان رو داره (غربت غربته ! جایی که فامیل نیست مادر پدر نیستن ..حالا میخواد سوید باشه میخواد یه شهر ۲۵۰ کیلومتری شهر خودت !)بیرونی رفتیم ! توت خورون داشتیم .. جوجه کباب فوری فوتی ولی خوشمززززه و بماند چه جانی کندیم تا به دنی حالی کنیم که مامان جان !کوهنوردی ! الان ! بابا تو تازه دیشب از بیمارستان اومدیا
گل پسری در مزرعه !
دانیال و رومینا دخمله دخترعموجان
دانیال رومینا دینا و مهرناز آتیشپاررررررررررررررررررررررررررررره فقط ژست دنی رو داشته باشین وقتی وسط ۴تا دختر میافته !
اینجا مثلآ دینا میگفت منو نندازین ! نمیخوام تو عکس باشم ! منم گفتم نیستی مامان راحت بشین
اینم چندتا عکس از اون روز
فعلآ بسه ! امروزمون هم سر نت حروم شد !
راستی
کسی این تپلو پسر را میشناسد آیا ؟؟ بگین تا عکسای دیگشو رو کنم ! فوقش توسط مامانش به ق ت ل خواهم رسید که نوش جانم باشد