برنامه آبرنگ و یه عالمه دوست !
وقتی رسیدیم ..دومین نفربودیم و اولین کسی نبود جزززززززززز ننه مریم خودمان با همان چشمان پرشرارت و دلی مثلآمهربان
با آقای همسر و مریم گلی که خیلی ریزه تر از عکساش بود
بعد دیانا ..و پدر مهربان. اوخ که چه نازو مودب بود این بچه (تادیدمش یاد عکس کنار وبلاگش افتادم با اینکه خیلی کم میرم )
دینا دیانا و مریم گلی دینا یه ساعت این گوشه مشغول عکس گرفتن با این و اون بود !! خوشش اومده بود انگار از ژست گرفتن
دیاناجونی مریم گلی دینا .. فکر کنم مهرنازبود(مادربزرگ قصه مون فرمودن سوگل جون ه نگو خودشم تلق کرده از روی بابای دیانا! )... و دانیال آخ قربون ژست مردونه ت
بعد یه جفت مانکن دخمل اومدن هانا و وندا .. و مامان باحواسی که مگر مارا میشناخت !
خودمان که هیچ ! دخمل و پسرمان را هم نه !
حالا هی ما سرنخ بدیم کیه که بشناسه ! فقط مونده بود شناسنامه در بیارم ! واقعآ که هییییییییییییی
بعد یه مامان اومد نی نی به بغل توپلوووووووووووو مگه اینجور ! اینم معلومهدیگه امیر علی بود و مامانش و امیرحسین!
حالاشما باور کنین مامان اونم به همین راحتی مارا شناخت
و ماکه تا لحظه آخر آویزان بودیم از لپهای این بچه
اصلنم این وروجک نظر نداشت رو دخمل ما ها !! اضلآ کلآ همش شطرنجی بود سندش.. برین وبلاگ مامانش ببینین !
بعدش دیدیم یه گل پسری داره عکس میگیره ..اوخی امیر رضابود و خیلییییییییییی تابلو مامانشو شناخیدیم رفتیم جلو سلام علیک
و برای شروع معرفی مجبور شدیم یادی کنیم از خاطره سرخاراندن ما و ......
آخ تی قربان
بعدهم بچه های دیگه که اغلب رو کم کم یادم می اومداز روی عکسهای وبلاگشون .
بعدبرنامه:
قراربود بریم پارک و بنده چه میدانستم پارک یعنی یک کیلومتر پیاده روی !!!! یا اینکه جام جم روی قله قافه
کفش پاشنه دارپوشیده بودیم در حد لالیگا پاشنه ! (انگارقرار مثه همیشه با اتو جان بریم پیاده شیم و برگردیم
شمام نوش جونتون هرچی خندیدن به ما و کفشمان !
) این بود که در تمام مراحل لنگ میزدیم خففففففففففففففففففففففففففففن
هنوز نرسیده ولو شدیم رو سبزه ها ! عین بچه های ولایت
اما مگر این دو بزغاله گذاشتن ؟؟ دقیقه ای یکبار یکیشون غیب میشد !
(چون از اول گفته بودم قرار بریم پارک همش دنبال وسیله بازی میگشتن و علاوه برخستگی غرغرشون از همین بود !) یه خط درمیون یکی پارک راستکی میخواست یکی .. شماره ۲ داشت
یکی با عشقش مریم گلی میرفت دنبال شهربازی بگرده!
خلاصه بساطی داشتیمااااااااااااااااااااااا
تا ساعت ۴-۵ که دیگه نه لنگی برای ما ماند و نه اعصاب و حوصله ای برای بچه ها ! سه تایی درحد مرگ خسته بودیم ! همه رفته بودن و ما حتی حس برگشت هم نداشتیم
اینجا بود که نشستیم ولوووووووووووو و دنی از فرصت استفاده کرد برای عکاسی ! وهرچی از عکاس مجله شهرزاد یادگرفته بود پیاده کرد دستو بذار زیر چونه ت .. حالا بیا اینور بشین ! .. نه دوتا دستتو اینجوری بذار ! حالا گردنتو کج کن ..
و ما فرصتی یافتیم برای دل و قلوه دادن با فاطمه جون
دوتا عکس خصوصی .. و کاریکاتورهای قشنگ بچه ها که واقعآ دست عمو شهروز درد نکنه
با چشمهای سبز و ابروهای بور دنی و موهای قهوه ای دینا !!
عشق چشم رنگی ه من
مورچه فینگیل من
این سفر ۳تا نکته مفید داشت ! اول دیدن دوستایی که خیلی خوشحالم از بیرون قاب نت دیدمشون و دوستای جدید که به برکت اون روز به این خونه مجازی اضافه شدن .
دوم خوشحالی بچه ها .میدونم خاطره زیبایی براشون خواهد بود که بعید میدونم تکرار شدنی باشه
سوم هم چون شهرستونی بودیم ... مهمان ویژه محسوب میشدیم و بیشتر تحویلمون گرفتن !
حتی اجازه دادن فرداش بچه ها برن خاله شادونه .. مثه اینا که از روستا میرن شهر !! شهریا تحویلشون میگیرن ذوق کنه بچه
(حالا ما میگیما شما پرو نشین مشهد ما خودش ته ته کلاسه !
)
خلاصه فاطمه جونم حسابی اذیتت کردیم . فدای تو
میدونم که خیلی برات دردسر ساز شد این سفر ما
عکسهای خاله شادونه و توضیح اون باشه برا پست بعدی