سفرنامه شمال (بابلسر)

برای ششم شهریور پلاژی رزو شده بود تا با تعدادی از دوستان ۳-۴روزی رو در کنارهم باشیم . برنامه این بود که ما چندروزی زودتر بریم برای دید و بازدید خانواده همسری . اما تو همین گیر و دار مشکلی برای یکی از دوستان تهرانیمون پیش اومد و مجبور شدیم هم چندروزی مشهد اضافه بمونیم هم به محض رسیدن به اینجا حرکت کنیم به سمت شمال . یعنی هردو سفر قاطی هم شد .
اول شهریور راه افتادیم تا ظهر و نهار با دوستان همراه بودیم و شاهرود یکی یکی از هم جدا شدیم اونها به سمت تهران و ما بسمت شمال .
رسیدم شمال. روز اول بارون شدیدی اومد و کمی هم سیل. هوا قشنگ شمالی بود ابری و بارونی و مرطوب! خوشم میومد .اما از فردای اون روز که تب بارون خوابید هوا بس ناجوانمردانه گرم و رطوبتی شد من هم به طرز فجیحی گرمایی
دیگه تحمل کردنی نبود
بخصوص که خاندان همسری جمگلی اصرار برخنکای هوا و روشن نکردن کولر تا شب داشتند ! ماهم که بچه شهری ! کشک ! دسته ی بیل !
طبق معمول تمام سفرها ۵روز اول کلآ در منزل گذشت والاغیر !
روز پنجم با شی برار بزرگه عازم عباس آباد بهشر شدیم وتاعصراز فضای قشنگ اونجا لذتمند شدیم بچه ها که رسمآ خودکشی کردن!
دینا که مدام کلاه بدست و عینک به چشم تو چمنها میدوید. احساس پرنسسی کشت بچمو
و دانیال که ظهر نشده با کمبود سنگ مواجه شد ! بس که سنگ پرانی کرد تو این دریاچه ی بدبختاگر شنیدین آب دریاچه عباس آباد بالا اومده دلیلیش اینجاست
دینا٬دنی٬زهرا(دختر عموشون)
اول کار دنی درگیرسنگ پرانی بود و وقت نداشت. آخر کار دیناخانوم شدیدآآآآآآآآآآآآآآآ قهر فرمودندو افتخارعکاسی نمیدادند ۵تا عکس گرفتم سرش همینجور پایین
.........................
فردای اون روز صبح زودی عازم بابل شدیم و عموکوچیکه رو از خواب بیدار نموده ازاونور با دکتر ف قرار داشتیم . اونها هم اومدن و همه باهم نهارجاری پز رو توپارک نوش جان کردیم . اون روز بقدری سردرد بودم که نه عکس موند و نه کیفی آخرشم دست جمعی راهی بیمارستان شدیم
و بعدراهی بابلسر و دریا البته بعد از نوش جان کردن مقداری آمپول و سرم و قرص .بعداز فروکش کردن سردرد انصافآ خوش گذشت. عصرانه و شام و آب تنی و تانیمه شب جلوی دریا نشستن
۳روز بچه ها کلهم به آب تنی و شن بازی وتفریح و بازی تو پارک گذشت .مخصوصآ که همراه دوستانشون بودن به عبارتی خیلی بیشتراز اونی که فکرشو میکردیم بهشون خوش گذشت٬غرغر همکم شنیدیم. و برای ماهم به آب بازی و فوتبال دستی خانودگی و تاب بازی و کمی تا حدودی شن بازی
و شبها : بچه ها هلاااااااااااااااک
آقایون جلسه دانشگاه و امتیاز فرهنگی !!!! وبساط غش غش خنده
و ماهم میزدیم به ساحل
غروب آفتاب و لب ساحل و شن بازی !دنی و متین دوستش دوتاپسر خیس و تر !
و یه عدد دخمل ه خیس تر تر !
ده بار آبکشیش کردم که برگردیم.باز تا بند و بساط و جمع میکردم میدیدم وسط آبهاست ! بی محابا و خیره سر و نترس
گل پسرفوتبالیست
و مینی پرنسس خوشگل اما ضد عکس من!!
..............
روز آخر قرار بود همراه تعدای از همکارا در مسیر عازم روستای ییلاقی همسری بشیم مادر پدر همسری هم از قبل رفته بودن و منتظر ما بودن اما از اون وسط فقط یه نفربرنامه ش خورد و اومد.عصر رسیدیم و صبح حرکت کردیم به مقصدخونه. اما همینم عالی بود مخصوصآدرکنار پذیرایی دلچسب و سنتی شی مارعزیز. یه روستای محشر و زیبا وسط کوههای البرز و سمنان . دبش و دست نخورده
دوستامون همینجور انگشت به دهان درحال به به چه چه کردن
بقول خودشون همیشه شمال اومدن اما اینجور مناظر رو فقط تو عکسا و فیلما دیده بودن .بخصوص منظره مه صبحگاهی تو قاب چوبی پنجره
بدموقع رسیدیم و فرصت زیادی برای عکس نبود اما همونم برای اونها خیلی جذاب بود .عکسها عمومآ دست جمعی بود ٬چندتایی عکس که میشه گذاشت :
فاطمه ٬دنی٬ فانته
فقط داشته باشید ژست ها را ! اینقده این دوتا شاهزاده ژیگول عکس میگرفتن که دنی هم جوگیرشد
دنی و یقه تا خرخره بسته ! گیرداده بود که میخوام همه دکمه هاشو ببندم! قیافه ش شده بود این »
اما کوتاه نیومد که نیومد
دیناهم که طبق معمول شدیدآ مقاومت میکرد که در عکسها نباشه
و درنهایت مسیر برگشت ازروستای ییلاقی پدری جاده رویایی هزار جریب و بازهم دختری خارج ازگود عکاسی !
..................................
درکل سفرخیلی خوبی بود .خوب چون بعد ۱۴ سال این افتخار رو داشتیم که ۳-۴ روزی شمال رو توپلاژ کنار دریااونم درکنار بهترین دوستامون تجربه کنیم نه توی خونه آپارتمانی تنها بشینیم و در و دیوار بشماریم !
من عاشق شمال و حال و هواو سرسبزیش بودم و هستم . اما همیشه همین عدم برنامه ریزی و خونه نشینی مطلق سفرو به کامم زهر کرده و میکنه . و آقای همسرهم انگار هیچوقت نمیتونه اینو درک کنه و شیرینی دیدارخانواده و فامیلی رو درکنار یه برنامه ریزی تفریحی برای ما شیرینتر کنه .بهرحال ممنونم ازش بابت این سفر شیرین . هم خودش هم برادرهاو مامان بابا که همراهیمون کردن
بقول دنی که الان برا مادرجونش تعریف میکرد : باورم نمیشه تو عمرم ۴ رووووووووووز کنار دریا باشیم !!!اونم تو شمال!!
............................
تا سفر بعدی ۵-۶ روز وقت داریم و یه خرواااااااااااااااار کار اداری و بانکی و خونگی ! و بعد هم یه پسرک سال اولی که مامانش هنوز حتی کیف و دفتر هم براش نخریده !