دقیقآ ۶ سال پیش یه پسرکی بود و یه مامان. تنها ! تنهای تنها ! حتی بابایی هم کنارشون نبوداغلب ساعات شبانه روز رو .

مامانی حوصله اش که سر میرفت تنهایی خونش که بالا میرفت پسرک رو میزد زیر بغل و میرفت forskolan یه مهد برای بچه های زیر یه سال بود و مامانا ! باهم میرفتن اونجا بازی میکردن . شعر میخوندن برا نی نی ها ٬ نی نی میرقصوندن! مامان قصه ی ماهم عروسکش رو میذاشت وسط اون عروسکای کچل و راه راه !

 

بعد پسرک ما بزرگ ترشد٬ یه کوچولو ٬ شد یه ساله.حالا وقتش بود بره مهد و ازتنهایی دربیاد. (روز اول مهد)

مامانی یادش نمیره اولین روزی رو که نازدونه ش رو برد مهد٬فدات بشم که اونقده گریه کردی بعد رفتنم

یادش نمیره وقتی میرسید خونه تا بیاد دوچرخه رو پارک کنه شیطونکش تا کجای پله رو رفته بود !

یادش نمیره اون زخم ناجور رو مماخت رو که همون روزهای اول مهد رو یخ ها خوردی زمین 

..................................

حالا ۶سال از اون روزا گذشته ٬مامانی باورش نمیشه باید بره خرید!

خرید کیف و کتاب برامدرسه !

میبینی؟این اسم قشنگ تو ه روی جلد دفترا پسرکم

مامانی باورش نمیشه باید پسرک خوشگلش رو باید از زیر قران رد کنه و بگه مامانی بریم٬ بریم مدرسه ت دیر میشه !

حالامامانی تودلش میگه جوجه ریزه ی من تو کی میخوای قد بکشی ؟! مرد شدی اما کی میخوای بزرگ شی؟ فدای قد و بالات

بزرگ شو مامانی... قد بکش.. سالم بمون.. صالح باش ... امید منی ٬ امیدوارم کن به نتیجه ی زندگی م !

.....................................

ببینین چی پیدا کردم !!!!!!!!!!!!

همشاگردی سلام

خیلی بدی صداوسیما !از اول مهرمنتظر شنیدن این صدای قشنگ

میذارم به یادگار برای پسرکم. شاید ۴سال دیگه هیچ خبری از این نغمه های شیرین کودکی نباشه !

.......................................

یه توضیح کوچولو :قرار بود رشته دانشگاهی ه مشهد رو ثبت نام کنم ٬همه کارها رو کردم ٬حتی صحبت برای ثبت نام دانیال  قرار بود مشهد ثبت نام بشه یعنی دقیقه نود مدرسه ش رو تغییر بدم. اما کنسل شد. اینه که جشن شکوفه ها رو اونجا بود نه تو مدرسه ی خودش و با لباس فرم.

 حتی وسایلمون رو گذاشتیم و اومدیم٬ اما اومدن همانا و زدن رای همان ! خیلی مقاومت کردم اما اخرش تسلیم شدم. انگارزیاد بصلاحمون نبود این رفتن . ثبت نام شدم و سال دیگه محرومم از شرکت تو هر آزمون سراسری ! دلم میخواست اما راضی نشد به تنها بودن و تنها گذاشتن .دلم میخواست فارغ از همه مسایل تصمیم بگیرم اما نمیشد . من یه مادرم با یه پسرک تازه دبستانی ! یه همسرم با یه شوهرهمیشه درگیر که شاید وقت نکنه یه نیمرو براخودش بپزه ! هنوز دلم اونجاست !اما تصمیمم رو گرفتم٬با همین روانشناسی و دانشگاه مسخره میمونیم اما سرخونه و زندگیمون