تعطیلات عاشوراتاسوعا رو طبق آخرین تصمیم گرفته شده قرار شد همسری برای مراسم فوت مادربزرگش عازم شمال بشه و ما مشهد . چون روستای ییلاقی خانواده همسری باهمه زیبایی غیرقابل توصیف و مراسم خاص و دلچسب عاشوراتاسوعاش  اما تو این فصل عجیب سرد و بارونیه و گفتیم مریضی بچه ها صددرصده !

این شد که ما موندیم و رفتیم مشهد..  هم زیارت بودو  روضه٬ و هم تجدید دیدار و شله خوری (این یکی رو فقط مشهدیاش میتونن از عمق وجود درک کنن !) اونم در کنار ۳ برادر قهرمانمان ! 

 روز آخرم که همراه خان داداش و اهل و عیال راهی شدیم ..و به قاعده ی یه شام و استراحت درکنارهم بودیم .

دوشنبه همسرجان تشریف آوردن و اول چیزی که به ارمغان آوردن سرماخوردگی بود !!!!!!!!!این دوروز رو  خودش که زخم بسترگرفت بس که خوابید ! (که :دوای سرماخوردگی استراحته!) آخرش تهدید کردم که : (چطور من اگه سالی یه بار مریض شم خودمم و خودم و ریخت و پاشهای شماسه تا !بذار ایندفعه من مریض شم! بهت میگم ! ببینم کی استراحت میکنه و کی پرستاری !)

حالا اون بلند شده و مافتادیم هموووووووووووووجوروتنهاچیزی که مشاهده نمیگردد خبراز پرستار و کمک حال ه !(کلآ آقای همسر مشهد تشریف دارن)خلاصه که مریض شدیم ناجور٬دستمال پشت دستمال و قرص پشت قرص ...

دیشب از بیرون اومدیم آش و لاش ! درازکش بسوی تخت! و پدرمهربان وظیفه ی خطیرتعویض لباس بچه ها رو بعهده گرفت :

بابایی : دینا بلوزتو ببوش ٬ کوش؟ برو بیار بپوش٬ دانیال شلوارت کو ؟؟؟ دانیال؟ کو شلوارت ؟ نیست ! کجاست ؟ رو تخت نیست ! کوش؟ ....

دنی : اِههههههههههههههه  اینجاس دیگه ! روتخت ٬نمیبینی؟ این باباهم که اگه صدتا کار سخت دانشجوهاش ازش بخوان انجام میده اصنم سختش نیست! اما یه شلوار بخواد پیداکنه سختشه ها !

اییییییییییییی

من --->>

همسرجان --->>...

یعنی من همونجور رو به موت غش کردم از خنده !=))))))))))))))

همین جاها بود که شاعر میفرمایید : جاناااااا سخن از زبان ما میگویـــــــــــــــــــی!

(عکسدارمیشود)

..........................................

ته نوشت :ضدحال یعنی روز تولدت امتحان داشته باشی ! یکی از سخت ترین درساتو! نمیری آقای برغمدی نمیری!

******************************

دیشب خونه یکی از همکارادعوت بودیم.(باهمین دستمالامون!چشای نیمه باز و مماخ آویزان!)  دوتا از دوستایی که سوئد باهم هم دوره بودیم و نسبتآ همسایه. آخر شب لب تابش رو آورد و عکسای قدیم رونشون میداد .وای که دلم تنگ شد! برای اون روزا ... یادمه تو اوج دلتنگیم برا اینجا یه شب خواب دیدم ایرانم و دارم برا دختر عموم از اونجا تعریف میکنم ٬ از شدت دلتنگیم میگفتم و اینکه خیلی دلم برا تک تک مناظر اونجا تنگ شده !

بیدار که شدم باخودم گفتم وا ! مگه میشه ! عمرآ من دلم برا این خراب شده تنگ بشه !....حالا میبینم که شده ! خوبم شده !

مثه بعضیا سینه چاک آزادی و رفاه و فلان و فلان اونور آب نیستم ! برای زندگی همیشگی هم هیچ جارو به ایران ترجیح نمیدم اما دلم برای روزهای خوشی که داشتیم تنگ شده ..روزایی که گرد غربت و دلتنگی برای اینجا برا خانواده و مامان بابا نمیذاشت به اندازه کافی لذت ببرم ازشون .

اما خب الان مثه هرکسی دلم برا یه بخشی از زندگیم که خوشی های کمی هم نداشت تنگ شده !

برای اون خونه ۵۷ متری و چینمان ساده و مبلمان بی رنگ و ریاش

حتی برای اون خونه ی ۲۰ متری که در واقع یه اتاق بیشتر نبود ! اما توش مهمون داری هم کردیم !فارق از هر کلاس و افاده و سوسول بازی !

دلم برا دنی ه ۱ ساله تنگ شده ! دلم برا پسرک بقچه شده در یه خروار لباس وسط برفا تنگ شده ! دلم برا اون سیزده بدر وسط یه متر برف تنگ شده ! واسه پاییز به معنای واقعی هزار رنگ اونجا ! واسه شب نشینی های بی تکلف و از سر تنهاییمون ... خلاصه واسه همه خوشی ها و خوبی هایی که اونجا یادگرفتم !

کلی یاد ایام کردیم ..قیافه ی علی از من دیدنی تر ! و ازهمه بیشتر دنی... انگار بعد یه عمر داره وطن مادریشو میبینه بایه حسرتی نگاه میکرد !کلآ همیشه هرجامیرسه میگه من سوئدی ام ! اینو از سوئد خریدیم ! وقتی کوچیک بودم سوئد بودم ووووووو .... یعنی هرکی ندونه ...  خلاصه بچه م خیلی حسرت به دل مونده دوباره بره اونجا ! زادگاهش !

پرچم میکشن میگه پرچم من اینشکلی ه !(پرچم سوئد)نقشه زمینو میبینه دنبال سوئد میگرده!تیم فوتبالش برنده میشه میگه تیم ما !! خلاصه بدجوگیره بچه م ! ببببببببببببد!!

اما لپ کلام..دیشب با دیدن اون عکسا بدهوایی شدم!یادخیلی چیزابرام تازه شدو دلم برا خیلی چیزا تنگ شد...

یکی از اون عکسا که خیلییییییییییییی خاطره انگیز و دوست داشتنی ه برای من  پسرک پولکه سواره من

(بعضیاسوژه سازی نکنن برای بحث سی یا سی هرچی گفتم از سردلتنگی بود برای قسمتی از زندگی پرفراز و نشیب شخصی ام !)