سلام

خوبین ؟ خوبم ! البته اگه کسی بپرسه ! خوب خوب نه ! کمی تا قسمتی ابری بارونی همراه بارعدوبرق گاهی مه آلود !!! عین هوای مسخره اینجا . خیر سرش تابستونه اما الان نزدیک ۲ماهه ابریه و بارونی !

حالا دل منم همینجور غوغاست . چندوقته حس نیاز بیشتر از همیشه آزارم میده ..احساس میکنم به کمک احتیاج دارم به یه ........نمیدونم شاید بهتره بگم یه مشاور! یه غریبه که بشه سیرتا پیاز رو براش گفت یه غریبه که بشه سیرتاپیاز ازش شنید !

(کاش اینجا واقعآمخفی بود و آشنایی نمیخوند اونوقت هرچی بود میریختم بیرون بلکه اینجور اون تو نمونه و نگنده ! ) نترسین !اتفاق خاصی نیفتاده فقط اوضاع درونی خیش خراشماست ! از شب و روزم سیر شدم ! احساس میکنم هیچ حس قشنگی هیچ علاقه ای نشونه محبتی تو رفتارمون دیده نمیشه .نه فقط علی خودمم هم ... چندوقته هرچی میگردم هیچکدوم از قشنگیای زندگی رو لابلای حرفا و برخوردمون نمیبینم تنها چیزی که هست دنی  احساس میکنم علی خیلی تو کاراش غرق شده خسته اس حال توجه به من رو نداره  از همه کاراش بی توجهی برداشت میکنم !گاهی فکر میکنم اصلآ نمیبینه منو !چی پختم چی ٫پوشیدم چی خریدم٫ چیکا کردم تو روز٫امروز چی بود روز زن روزتولد روز عید سالگرد ! ............... هیـــــــــــــــــــچ !

 

 از اونطرف منم حساس شدم با کوچکترین چیزی از کوره در میرم.  میبینم که چقدرکار رو سرش ریخته!میخوام بهش انرژی بدم میخوام بهش روحیه بدم اما نمیتونم !شاید خنده دار باشه اما هرروز عصر که میشه یه حس قشنگی دارم دلم براش تنگ میشه تو خلوت باخودم حرف میزنم باهاش ٫عاشق میشم ! اما شب تا پا تو خونه میذاره منتظر بهونه میشم! با کوچکترین بی توجهی ندیدن یا نشنیدن بهم میریزم انگار این اونی نیست که از صبح منتظرشم ...

جروبحثی نیست دعوا مرافه ای نیست اما ..... هیچی نیست !  شاید من زیادی حساسم اما از این خلا‌ء نگرانم ! کاش یکی کمکم میکرد خیلی بهم ریخته ام.

 

***********ادیت **********

 

***  روز عید(روز مادر) داداش رضا از سفر خونه خدا برگشت  و پریروز شیطونک خاله رفت ... خوش بحالت خاله جون که قبل اینکه مثه ما بارگناهت واسه سفر سنگین بشه راهی شدی  خاله جونم التماس دعای مخصوص ! یادت بره حلال نمکنم اونهمه بلایی که سرم آوردیاااااااااا اگه اون جوک رو یادت نره مطمینم دعا یادت نمیره  

 

***  روزی که باباش برا همیشه رفت فقط ۳ ماهش بود و روزی که بجای بابا یه پلاک و یه مشت استخون براش آوردن ۱۲ سال ............

سالها باهم زیر یه سقف بزرگ شدیم ... یه جورایی تنها خواهرش بودم .بابا هم بجای دایی بابا بود براش. شاید خودخواهی باشه اما واقعآ تو فامیل با داشتن عمو و دایی و اونهمه دختر و پسر من خواهر برادر یا پدر دیگه ای کنارش ندیدم .

خانوم داداشی میگفت :  koli jatono khali kardim
 tefli hesabi bi kas bod
 vaghte aghdesham hame gerye mikardan

 اینو که شنیدم نمیدونم چرا یهو چشام خیس شد .....شاید اگه من بودم بجای گریه بغلت میکردم عین هادی ! آخه هیچوقت برام جز یه داداش کوچولو نبودی حتی الان که به شونه هات هم نمیرسم !!

میدونم حالا دیگه مردی شدی برا خودت . دیشبم دست یکی رو برا همیشه تو دست گرفتی تا دیگه تنها نباشی رضا جان نمیتونم احساسمو بگم ...فقط تبریک میگم بهت عزیز

یادت باشه تو قشنگترین روز زندگیت نبودم  ... عوضش وقتی بیام باید خانومت اجازه بده با بالشت و متکا بیوفتم بجونت ! باید یه جوری تلافی کنم

 

***  بعله همه این اتفاقات داره پشت هم میفته و من اینجام ! دارم ثانیه ها رو دونه دونه هل میدم بلکه زودتر ۲ اگوست بشه دیگه دلم طاقت نداره . واقعآ احتیاج دارم .

 

 

***  سمیه جان مامان ایلیا دعوت کرده بود به دوتا بازی جدید :

شانس !

والا کلآ خودم رو خیلی شانسی خانوم نمیدونستم  اما الان که فکر میکنم میبینم همچین تهی از شانسم نبودم اما خلاصه میگم

ــ   شانس آوردم تو خونواده مسلمونی به دنیا اومدم که اعتقاداتشون خیلی چیزا رو به من یاد داد بقول یکی شاید اگه تو یه خونواده مسیحی یهودی یا حتی بی دین متولد شده بودم اونقدر عرضه نداشتم که خودم راه رو پیدا کنم !

 

ــ  شانس آوردم داداش رضا یه ترمی دانشگاه شیراز بود و این آقای همسرتورش زد ! نمیدونم شایدم داداشی تورش کرد ! بهرحال من این وسط بی تقصیر بودما گفته باشم ! (سوووووووت)

 

ــ  شانس اوردم علی تونست پذیرش دکترا بگیره و بیایم اینجا...میدونم خیلی دلتنگی میکنم .. سخته برام و گاهی غر میزنم از تنهایی اما فکر کنم لازم بود تو این چند سال یه چیزایی یادبگیرم که هیچکدوم بدون دوری یادگرفتنی نبود !

ــ  و بزرگترین شانسم تولد دردونه نازم بود شاید بیشتر ازهرچیزی زمانش ! چون زندگیم یهو یه چرخش ۱۸۰درجه کرد ! داشت به راهی میرفت که خودمم عاجز بودم از برگردوندش یا حتی تصور فرداش.. ..فقط میتونم بگم خدایا شکرت

 

ــ   نخندینا ! اما شانس آوردم همیشه دور از فامیل همسر زندگی کردم ! نه که بحث مادر شوهربازی و این چیزا باشه نه ! چون هم خودم خیلی عروس خوبیم ! هم خیلی ام دوسشون دارم خیلی هم گلن اما با اینهمه اختلاف فرهنگی که ماداریم همیشه خدارو شکر کردم که مجبور نبودم اونجا باشم تا تضادی پیش بیاد و دلخوری ایجاد بشه

 

ــ  حالا یه چیز محض خنده  شانس آوردم پسردار شدم !  اگه میدونستین خونواده شوهری چقدر پسردوست دارن و همه نوه هایکی یکی دختر از اب در میان خدایی نمیخندیدین !  اونم با تاخیر ۵ساله ای که ما داشتیم ! اما چه فایده !  اینقده پسرپسر کردن که حالا دیگه از ترس حساسیت بقیه جاری ها جرات نمیکنن اسم دنی رو بیارن اینم از شانس ما

 

و اما بازی تاثیرگذارها !

سخته خداییش

والا شاید خیلی چیزا تو زندگیم تاثیرگذار بوده ..

ــ  ازدواج :هیچکس نمیتونه تاثیری رو که ازدواج تو زندگی آدم داره و نفی کنه ! بنظرم این که میگن اونکه ازدواج نکنه دینش ناقصه درست میگن ! به نظر من بلوغ فکری یه آدم ۴۰ ساله مجرد قابل مقایسه با یه فرد۲۵ساله متاهل نیست !

ــ  همینطور بچه دار شدن ...وقتی ازدواج میکنی تاهل رو درک میکنی ..و وقتی بچه دار میشه مسولیت پذیری رو .اونوقته که میفهمی فقط برای خودت زندگی نمیکنی !

 

ــ  گرچه من ازدواج کردم مادر هم شدم اما بقول خیلیاهنوز از دنیای دخترونه خودم بیرون نیومدم  خدایی کی میخوام بزرگ شم ؟!کسی میدونه ؟ 

 

ــ  یه شخص ! که نمیخوام اسم ببرم اما یه جایی زندگیم رو از این رو به اون رو کرد.مثبت یا منفی بودنش پیش خودم میمونه اما نمیتونم تاثیری که روی من روی روحیاتم روی زندگیم گذاشت رو منکر بشم.

 

ــ  دادش رضا : مثبت ترین شخص زندگیم ! عجیبه نه ؟ اما  تنها کسی بود و هست که همیشه از هم صحبتیش لذت بردم ..از نصیحت کردنش اگه بکنه ! واقعآ لذت میبرم . تنها کسی که همیشه دلم میخواست برام حرف بزنه ٫ راه و چاه نشونم بده٫ از خودش بگه و تجربیاتش با سن کمی که داره حتی از بابایی برام رهبرتر بوده .بارها شده راه اشتباهی رو رفتم وحرف هیچکی رو گوش نکردم !  فقط و فقط منتظر بودم اون بگه تا برگردم !  همیشه حجب و حیا و کم حرفیش مانع رسیدن به این احساس قنشگ بود برام..اما دلم میخواد بهش بگم چقدر دوستش دارم چقدر قبولش دارم و چقدر به کمکش نیاز دارم تو زندگی  داداشی میدونم با اینهمه درگیری زندگی وقتی برای این حرفا نداری ... اما نمیدونی وقتی احساس میکنم میخوای با من شروع به صحبت کنی چقدر ذوق میکنم !

 

خب منم باید چندتا از دوستا رو دعوت کنم نه ؟ ایندفعه چندتا از دوستای جدید : مامان نیکان ٫ بهنیا شکلات بابا  عروس خانوم گل فیشو عزیز وسحر جان زمزمه های دلتنگی ممنون میشم

 

خدایا خوشی های زندگیم رو ازم نگیر من به بودن اونها دلخوشم  آمین