سفرنامه !
و حالا اینجا استکهلم است
شهر سکوت ..آرامش٬دنیای سبز و زیبا٬خنکای پاییز و دور از هر هیاهو٬ عالمی پراز لبخند...
شهری در غربت
آره برگشتم .. ۵روزه از اون سرزمین گرم و سوزان پرترافیک و پردود برگشتم به همین دیار.. اینقدر تو این سفر اذیت شدم که از همون بدو ورود احساس کردم پا گذاشتم تو یه خلاء تو دنیایی بدون آدم ! اما بازم تا اسم ایران میاد دلم میلرزه !هرکی دیگه بود میگفت مگه مغز خر خوردم برگردم ! اما من هنوز اونقدر دیوونه هستم که دلم بخواد برگردم و تو همون دنیای استرس اما در کنار عزیزام زندگی کنم .
و اما سفرنامه !
پنجشنبه ۲آگوست پرواز با ۵ساعت تآخیر بلند شد و فقط یادم میاد تا رسیدیم خونه داداش جان ساعت ۳ نیمه شب بود ! اولین چیزی که شاخم رو در آورد ! تهرانی تمیزتر از همیشه با یک دهم دود و دم و ترافیک همیشگی!
صبح خروس خون یعنی از ساعت ۱۰ آقای پدر شوهر شروع کردن به تماس گرفتن که چرا راه نمیوفتی از من خواهش که بابا داغه بخدا حالم من هیچ ! دنی اذیت میشه تو این گرما ! و از ایشون اصرار که بدو ما دلمون تنگید ! بماند که با چه مصیبتی اون شب خودمو رسوندم شمال و چقدر تو راه حال جفتون بد شد از گرما و دودی که خوردیم !
اما خوب مهم این بود که زود برسیم !
۴روزی اونجا بودیم ..نه کسی اومد و نه کسی رفت ! مثه همیشه !تنها چیزی که برام موند آبپز شدن تو گرمای فجیح و بی سابقه اونجا بود و بس ! باور کنین گاهی احساس میکردم الانه بمیرم !همچین گرمایی تو عمرم فقط یه بار دیدم اونم سال اول عقدمون که برا اولین بار مرداد ماه میرفتیم شمال ..اون سالم حالم اینقدر بد شد که به بیمارستان کشید !
دنی هم که فکر کنم تموم آب بدنش خشک شد بس که عرق کرد .هرکارم میکردم بیرون نره و زیر کولر بشینه بی فایده بود .
یه شب بساط کباب علم کردیم و رفتیم آب معدنی قرمض و یه شب هم با برادرشوهرای گرام و جواری عزیز رفتیم دریا من سیر دریا نمیشم که !! اینهم یادگار اون روز ..
دنی سوار بر موتور یه آقاهه که ازش خوشش اومده بود
طبق معمول در حال آب بازی توی باغ ...
و اما مشهد :
بلاخره خونواده عزیز همسرجان رخصت دادن تا بریم دیار خودمون ! مشهد ... بازم اولین چیزی که خورد تو مخم ..آسمونی بی نهایت تمیز که میشد تا اون ته تهای شهرو دید زد! و هوایی خنک و ملس !شهری تمیزوخالی از زوار(میدونم الان همه فحشم میدین ..! اما نمیدونین که ۱۴ میلیونی شدن تو تعطیلات یعنی چی ! ) آی حال کردم بخدا !
اما چه فایده باز نمیدونم ملت از کجا بنزین گیر آوردن ریختن سر ما
اول از همه خوردم به شام نذری مامان که هرسال همین موقع اس و شانس من اما رضا قربونش برم سال همین موقع منو میطلبه ! انگار ایشونم میدونن بنده چقدر شیکمو و شله دوست تشریف دارم بعد اون هرچی زود اقدام کردیم به تهیه و تدارک عروسی بازم دیر بود انگار
صبح دنی رو میذاشتم پیش مامان و میرفتم ساعت ۳ هلاک میومدم باز ۶نشده راه میوفتادم ۱۰ شب میومدم ! فقط دلم خوش بود زودتر کارامو انجام تو این فرصت کم اما همین گیر و دار .........
مامان بزرگ حالشون بد شده! ..چی ؟ سکته کردن ! خدای من اصلآ باورم نمیشد ..دیشب خوش و خرم اومده بود دیدن من ! حالا ...اونم الان ! درست یه هفته قبل مجلس
همه چی قفل کرد یهو ! هیچکی دستش به هیچ کاری نمیرفت .. بابا بجای تالار و خرید عروس ۲۴ ساعت بیمارستان بود و و ما هم مات و مبهوت گوشه خونه ! فرصتی هم برای جلو انداختن مجلس نبود چون درست ۶روز قبل ما برادر عروس مجلس داشت و ..
عملا کارا موند و همه نشستن به خدا خدا کردن و دعا برا سلامتی مامان بزرگ ... کارتها اینقدر دیر پخش شد که هیچ کس از فامیل ما تو عروسی نبود .شام درست شب قبل سفارش داده شد ٬ میرفتیم دیدن عروس از گل فراموش میکردیم ! میرفتیم خنچه برون از شیرینی یادمون میرفت ! خلاصه همه برنامه ها با بی برنامگی و استرس عجیبی دقیقه نود انجام شد همه گیج و منگ دور خودشون میچرخیدن انگار !خدایی وقتی فکر میکنم هرکی دیگه جای خانوم داداشی و فامیلشون بود دادش در میومد خیلی آقایی کردن
... مثلآ مجلس داداش ته تغاری بود بادنیا شور شوق قرار بود از هر روزی قشنگتر باشه اما ...
بازم بخیر گذشت و اون شب به شادی تموم شد تنها چیزی که یادم نمیره لحظه ورود داداشی بود دوش به دوش عروس نازش
نمیدونم چرا ناخوداگاه گریه م گرفت ...
شب بعد مجلسها خسته از همه این ماجراها رفتیم دیدن عروس دوماد ..بابا از صبح کسل بود و خواب آلود اونم بابایی که تا نمی افتاد اسمی از مریضی و کسالت نمیاورد ! موقع رفتن تو آتاق در حال آماده شدن بودم که ...
ای خدا مرگم بده ..ای خدا ........
صدای جیغ مامان بود ! حتمآ دنی تو پله ها بوده و .......... وای خدای من ...
دویدم سمت پله ها اما قبل اون چیزی دیدم که خشکم زد ! بابا افتاده بود کف سالن و مامان که بالا سرش شیون میکرد .......................
بقیه هم مثه من جیغی کشیدن و هرکدوم به گوشه ای فرار کردن ! باورم نمیشد اونی رو که بچشم میدیدم
تن بابا مثه یه کوره داغ داغ بود ..شروع به پاشویه کردیم تا اورژانس اومد . و در نهایت معلوم شد سرماخوردگی کهنه ای که تو وجودشون بوده باعث عفونت ریه و در نهایت تب بالای ۴۰ درجه شده . تنها چیزی که جای شکر داشت این بود که اسمی از سکته نبود ! آخه بابا هم سالهاست بیماری قلبی و فشار خون داره و ...
باز هم خدا رو شکر .. گرچه هنوزم اون صحنه مثه یه جهنم جلو چشمم رژه میره و نگرانی یه لحظه آرومم نمیگذاره اما باز هم شکرت خدا .. میتونست از این بدتر اتفاق بیافته
با اون اوضاع که تشریح شد دیگه خودتون بخوانید حدیث مفصل ! برگذاری مجلس عروسی که اونهمه براش ثانیه شمردم .. مریضی بابا و تازه بعد همه اینا یادم اومد کمتر از ۴روز وقت دارم برا ریکانفرم بلیط برگشتم ! بلیط تهرانم که از همون اول گیرم نیومد و قیدش رو زدم ! گفتم اگه روز فروش قطار گیرم اومد که اومد نشد با اتوبوس یا سواری میرم !
بعد کلی تماس بی نتیجه با نمایندگی ایران ایر و آزانسها آخرش راه افتادم حضوری برم ! اینقدر شلوغ بود و غلغله که هی آقاهه میگفت خانوم نوبتت نمیشه ها ! برو فردا صبح زود بیا ! منم لجبازتر از اون گفتم هستم حالااااا ! تا ساعت ۱۲:۱۰ که نوبتم شد ...
خانوم ! بلیطتون ۱۰ دقیقه پیش از تهران باطل شده !
جانــــــــــــــــــم ؟!
تا حالا که نمیشده اما خب قانونه خانوم ! شلوغه و اوضاع بحرانی راس ۷۲ ساعت باطل میشه !
بله به همین راحتی ! راس ۷۲ ساعت بلیطی که اوکی بوده و پولش پرداخت شده به دلیل تاخیر در تایید مجدد باطل شد ! اونم درست زمانی که خودم عین دسته بیل اونجا نشسته بودم ! فقط موندم این تاخیر های نجومی پروازی کجای این قانون ثبت مشن که ما بیخبریم !
دیگه حوصله شرح این یکی رو ندارم ! همینقدر بگم ۲روز هم با دهان خونی و دندون باندپیچی مهمون نمایندگی ایران ایر بودم بابت درست کردن این گندکاری ! همزمان یه پام دندون پزشکی برا کشیدن دندونهای عقل و از اون طرف هم مجلس شام پاگشای عروس ! چه باحاله نه ؟!!!!!!!!
دندون ها رو کشیدم ..دوندگی ثمرداد و بلیط تهران هم اشانتیون شد بابت گندی که زده بودند(البته رایگان نه ها ! ) ..مهمانی مامان هم با خستگی تمام بدور از تکلفات مرسوم دست تنها برگذار شد و تازه من موندم با چمدونی که هر وسیله اش یه گوشه خونه بود ! و عروسی عمو ته تغاری که یه عمره دارم سر به سرش میذارم بابا تو که هنوز عذب میگردی !! اما به جان خودم دیگه حالش نبود ! گفتم بگین یاسی رفت ! نیست اصلآ ! اصلآ وجودمو حاشا کنین
شال و کلاه کردم زدم خونه داداشی .. یکی از دوستای عزیز یعنی همین جناب خانوم و آقای تربچه خان درست ۲شب پیش جشن ازدواجشون بود و برای ماه علس راهی مشهد شده بودن ... منم که فقط میخواستم از این همه هیاهو فرار کنم و یه نفس بکشم همه راه انداختم بریم طرقبه ! اونم شب قبل سفر !!!!! ..بعد اونهمه فشار واقعآ نیاز داشتم جای همگی خالی به من که خوش گذشت جای علی سر این سفره خالی ! چقده یادت کردم اونجا عزیز
البته ببخشید کباباش نرسیده هنوز ! کباب خورون اونم بایه دندون چلاق !چه شود ! به من بی نوا که فقط سوپ رسید
اما نوش جون اونایی که تا استخونشم خوردن !
بشقاب عروس دوماد عزیز که گویا از شب عروسیشون هیچی نخورده بودن طفلیا!
و حالا این شما رو یاد چی میندازه ؟ ملاحظه بفرمایید بقول آشنای عزیز یحتمل یاد جزیره آدمخوارها نمیافتین ؟ ظرف غذای اون یکی شادوماد ! اصلآ منظورم جناب آقا و خانوم تربچه نیست ها
بعله خلاصه فردای اون روز مثه اینایی که میخوان برن پیکنیک ۲ ساعته بار و بندیل سفر بستیم و یکی بردار یکی جابذار راهی دیار خویش گشتیم ! البته باز هم ناگفته نماند با پروازی معادل ۳ ساعت تاخیر (یادتون نرفته که اینم جز همون قوانین بود ! )
رسیدن همان و یک روز تمام با دنی چپ کردن همان ! خوابیدیم تا فردا صبحش ! بس که خسته بودم هیچی نفهمیدم ..
زیادی شد واسه یه پست..میترسم همون ۴ نفر همراهی هم که دارم( !!!!! ) از دست برن .عکس هم که دیدین نتونستم بذارم نمیدونم باز بلاگفا چه دردشه ! پس توصیف حس و حال برگشت . کارایی جدید دنی و یه خبر خوب باشه طلبتون پست بعد
اینشالا زود میام
فقط دعا فراموشتون نشه برای همه مریضا ..همه پدرمادرای عزیزی که هستی و زندگی بچه هاشونن