دوروز گذشت و من یادم رفت اینجا رو به روز کنم

به مناسبت ده سالگی صاحب این وبلاگ

پسرکم مردی شده رای خودش

ده سال ه

صبحی اومد بغلم و گفت مامان..ده ساله شدما.. گفتم نه مامانی.. ده سال وووو سه ساعت !!!بغلش کردم..بوسیدمش..فشارش دادم تو بغلم و چه لذتی بردیم هردو از این آغوش

مثل اولین روز

مثل اولین لحظه

پسرک سفید تپلی و آروم و گرسنه ی من !

تو بغلم

و هردو خستتتته

ده سال از اون لحظه گذشت

بازم دارم مینویسم..باورم نمیشه نه سال ه اینجا رو سرپانگه داشتم

یکی از قشنگترین ارزوهام اینه اینجا باشه

من باشم

پسرک باشه

و یک روز از قبولی دانشگاهش بنویسم

از خواستگاری رفتنا

از عاشق شدنش

از لحظه لحظه بزرگ شدنش

از دانیالم