گردن ۶۰ درجه کج ! ولوم صدا زیر ه زیر ! نازک ! بطوری که به زور بشه شنید  چشما در نهایت معصومیت و مظلومیت (منو یاد گربه ه تو شرک میندازه بخد) و در حالی که با انگشتای کوچیکش یه سرسوزن رو نشون میده :

 مامااااااااااان ماماااااااااان یه کوچووووول .. یکی ! یه دوونه ! مامااااااان

خب این به نظرتون چیه ؟! بله .. برنامه هر روزه یا بهتر بگم هر ساعته راز بقا که توسط دردونه مامان اجرا میشه ! جناب از هرجا خسته میشه بدو میاد اول مامان بغل ! بعد مامان بالا ! بعد هم .....

هفته پیش :

دنی: ماماااااان بابا نیس؟ماماااان بابا رَف ؟ 

آره پسرم بابا رفته دانشگاه ..(هرچی فکر کردم یه کله آسونتر به کار ببرم نشد) میاد مامانی زود میاد

دنی: Papa kommer snart ؟

آره قربونت برم kommer snart

دیروز :

دنی خسته و کلافه از چندروز خونه نشینی : ماماااان بابا نیس ؟ نه قربونت برم بابا میاد . بابا رف دانشاه ؟

منو میگی ! فدات بشم با این ذهنت قشنگم  آره مامانی بابا رفت دانشگاه ..بابا رو هرجا گم کردی میتونی دانشگاه پیدا کنی ! پس بابا همیشه رفت دانشگاه !

کلآ همیشه دنبال باباش میگرده ! هر نیم ساعت میره کفشای بابا رو بر میداره و بابا نیس بابا رف راه میندازه ! از وقتی ام خاله جون رفته خاله هم به این برنامه اضافه شده .. خاله نیس ..خاله رف .. کَشا خاله نیس (کفشای خاله) ... الهی بگردم بچه م اینقده تنهاست که تا یکی رو میبینه اینقده ذوق میکنه و تا یکی میره اینجور احساس تنهایی میکنه .. امیدوارم به زودی زود برا همیشه از این تنهایی در بیای عسلم     کنار مادرجون و آقاجون و دختر حاله پسرخاله و عمو دایی ها که جونشون میره برات .

از وقتی آبجیم اینجا بود اسمم رو یاد گرفته . کارم که داره تا دیر جواب بدم یا خیلی با ذوق بخواد صدام کنه یهو میگه ..یاسی یاسی یاسی * (یعنی همچین محکم و آبدار صدا میزنه ! یکی بشنوه میمیره از خنده)

زبونش حسابی باز شده تقریبآ همه کلمات رو میگه اما جمله سازی نمیکنه معمولآ ولی جالبتر اینه که کلمات سوئدی رو خیلی خیلی تمیزتر ادا میکنه ! دقیق با لهجه خودش ! خیلی هم با ناز و کشدار کلمات رو میگه ! دخترونه دخترونه !  آجیم میگفت بابا زشتــــــــــه بچه ! پسری ها ! چیه اینقده با ناز و ادا حرف میزنی !

مثلآ دیرخت ! خوونه ! پیسته !شووکولو(شوکولات) خلاصه همش با یه کش و قوس خاص و ظریف

عاشق شوکولات ..پسته ..شیر..هواااااااااا(هواپیما) و از همه بدتر :هم بس(همزن)جارو(جاروبرقی)کاله(کالسه بچه) هرجا میریم (لازم به ذکر همه دوستای ما دختر دارن جز یکی) بدو اول چیزی که پیدا میکنه همزن و کاسه قابلمه اس ! بعد میاد میشینه عین دخترا وسط مجلس.. کیک درست میکنه پیزا درست میکنه و تعارف بقیه میکنه !  همه میگن بس که از علی کار کشیدی بچه اینجور بار اومده فکر میکنه اینا کارای مردونه اس !!!! ماماااااااااااان

خو من چیکا کنم تو خونه بابا که نمیبینه ! ۲۴ ساعت آویزون پاچه منه تو آشپزخونه ..کیک میزنیم با هم .. ظرف میشوریم جارو میکنیم .. تا فر رو روشن میبینه میگه مامان کیک ؟؟  میگم نه مامان .میگه پیزا ؟  میگم نه مامان ..یکم فکر میکنه میگه کوکو ؟!   ...     بچه ام میدونه تو فر چیا میذارن

.......... و اما خبرها........

** اول خبر خوبه : اینجانب الان رسمآ خانوم دکتر شدم  حالا شما چجوریش رو چیکاردارین دیگه !  بقول یکی از دوستام .. توفیق نشد خودمون دکتر بشیم که ! بذار لااقل زن یه دکتر بشیم اینجوری بشیم خانوم دکتر( خانومِ دکتر)  بعله ..عزیز دلم دیگه دکتل بعدازاین نیس ! میگین نه ؟! اینم کیکش

حیف نمیذاره عکس اصلی ه رو بذارم که خودشم هست اون تو کیکم خوشملتر بود

** و حالا خبر بد: پسرکم یه هفته کامل مریض بود و توی این ۶-۷ روز بیشتر از ۱ کیلو وزن کم کرد  خواهری که رفت یه گفتم میذارمش مهد تا به کارام برسم اما همون شب اول از مهد اومد شروع کرد به بالا آوردن . تا صبح هر ۱۵ دقیقه ۲۰ دقیقه یه بار بالا میاورد !  صبح کلآ داشت از حال میرفت دیگه .. یه دل درد ویروسی که با اسهال و استفراغ شدید و تب همراهه و تازه شانس آوردیم اسهال هم شد چون این به بهبود سریعتر کمک میکنه گویا ! ولی چون طبق معمول ویروسیه نیازی به دکتر نبود و باید میذاشتیم خودش خوب بشه ! (هرچی درد و مرض ما اینجا گرفتیم ویروسی بود و بی دارو ! )

و حالا درد سر کجا بود ؟! فردای همون روز مرضی به بنده منتقل شد و نشون به اون نشون که دیگه چاردست و پا راه میرفتم از فرت بی حالی !

دوتا مریض اورژانسی و بابایی که خودش ۲روز بعد دفاع داشت !!!!!!!! چه شود ؟!

و از همه بدترفردای اون یعنی درست روز قبل دفاع علی افتاد ! سرما گلودرد و تب ! خدا داشتم میمردم از دلشوره ..بعد ۴سال همه چی به مویی بند بود همه زحماتش میتونست با این مریضی بی موقع به باد بره .. خلاصه از فرت جوش و استرس خودم یهو خوب خوب شدم !

................از اینجا رو هرکی حالشو داره بخونه.....................

۲ شنبه ساعت ۱۰ صبح جلسه دفاع بود و علی به زور قرص و مسکن و هرچی که گیرش اومده بود تونست سرپا بیاسته و بره ..منم جز نذر و نیاز کاری از دستم برنمیومد ..هربار که در مقابل سوالی مکث میکرد میمردم و زنده میشدم تا بلاخره جلسه به اخر رسید و عزیز دلم تونست با  اخذ نظر مثبت هرسه داور کارش رو ارائه بده  من که داشتم بال در میاوردم از خوشحالی اما نمیفهمیدم علی چرا ایقدر دمق و گرفته است .. بعد جشن وقتی خونه رسیدیم افتاد و ۲روزه تموم با تب شدید تو رختخواب بود

اول خواستم از این وضع درش بیارم و بهش یاداور بشم که باید خوشحال باشه از اینکه بعد ۴سال راحت شد و تنوست بالاترین نمره رو هم بگیره اما

تازه سر دلش باز شد ...اونم علی که به ندرت اهل درد دله ..

میدونی پریروز یکی از بدترین روزای عمرم بود ! بدترین دفاعی که تاحالا به چشم خودم دیدم جلسه دفاع خودم بود ! بدترین روز تحصیلی عمرآ ! خودت منو میشناسی ..پای بحث عکمی برسم کم نمیارم تو جواب دادن .. هرکنفرانس یا ارئه مقاله ای که رفتم شیرینترین بخشش موقعی بود که سوالا مطرح میشد اما اون روز ! دهنم قفل بود ! هیچی برای گفتن نداشتم ! منگ منگ !حتی حرفای اون شخص رو هم درست نمیشنیدم ! هیچی نداشتم برای گفتن هیچی ! احساس میکردم خدا دستامو بسته ..دهنم رو قفل زده انداخته تو میدون ! میدونی..یاد اون لحظه مرگ میفتم که میگن ازت میپرسن خدات کیه و نمیتونی جواب بدی !!!! اصلآ از خودم راضی نیستم ..میگن عالی بود اما احساس میکنم آبروم جلو دوستام رفت . نمیدونم چرا ؟ کسی چشم کرد منو ؟ دل کسی رو شکستم با حرفی ؟ نمیفهمم کجا قدمم رو کج گذاشتم که خدا اینجوری خواست نشونم بده !

هیچی نداشتم برای گفتن .. حق با اون بود .علی اولین دانشجویی بود که تونست راس ۴سال یعنی در کوتاهترین زمان ممکنه .. بین دوستای خودمون زبون زد بود کارش .. کلی مقاله و کنفراس تزش رو ساپورت میکرد .. بقول خودش کریستوفر بهترین کارش رو میخواست به بهترینهای دنیا ارائه بده برای همین داورها رو از فرانسه و امریکا آورد اونم کله گنده ترین ها در این علم ..اما ........ این واقعآ حقش نبود

اونشب تا صبح خوابمون نبرد ..باورم نمیشد علی داشت گریه میکرد تو خواب .. اونم شبی که باید یکی از زیباترین شبای عمرش می بود .. روزی که نتیجه زحمات چند ساله ش رو میخواست بگیره

خودم هم هیچ جوابی نداشتم برای اینهمه حرف جز یه احساس

احساس میکنم یه جورایی زندگیمون یه بعدی شده .. علی برای رسیدن به این هدف خیلی چیزای دیگه رو زیر پا گذاشت . نه کامل اما خیلی از ابعاد دیگه زندگی ش رو کم رنگ کرد تا به این هدفش برسه

من دنی ..خانواده ش .. پدر مادرش .. کارش .. موقعیت شغلی ش .. خیلی از اعتقاداتش که این وسط بخاطر مشغله زیاد کمرنگ و کمرنگ تر شدن . خلاصه یه جورایی ۴سال همه چی وقف یه چیز شد ..شاید اشتباه اینجا بود

 یه چیز دیگه تعریف کنم شاید بهتر متوجه بشین : یکی از همکارای ایران علی دیروز اومده بود سوئد . علی شب که اومد تعریف میکرد میگفت :از کار و بارش پرسیدم گفته میخوام بیام بیرون دیگه ..بسمه ! گفتم چه کردی مگه که بست شده گفته : یه خونه خریدم شمال تهران ۵۰۰ میلیون ! ۲تا ماشین زانتیا و هوندا  .. یه ویلا شمال .. و یه شرکت تجاری تو دبی !!!!  و الانم و خانوم بچه ها برای بار چندم رفتن اروپا گردی ! باورتون میشه ؟ ایشون ۵سال پیش که دیدنشون رفتیم خونه پدرشون جنوب تهران زندگی میکردن و حالا... اینا باهم تو شرکت نفت و دقیقآ در یه پست همکار بودن ۴سال پیش !  حالا ما ؟!!!!!!!!!!

خدا رو هزاربار شکر میکنم که جای ایشون نیستم !چون خیلی  با ارزشتر از مادیات برام هست تو زندگی بقدر خودمون هم داریم و داشتیم اما فقط میخواستم بگم شکاف و تفاوت رو نشون بدم بعد چهار سال زندگی دانشجویی

من گاهی خیلی ناشکر بودم ..خیلی اذیتش کردم و حتی گاهی همه اینا رو به رخش کشیدم که ببین بخاطر عشق تحصیل و علم به کجا رسیدیم ! الان از حرفای خودم شرمنده ام.منم فقط بعد مادی و مخصوصا عاطفی قضیه رو میدیدم همیشه ..اما خوب که نگاه میکنم احساس میکنم جدی جدی مشکل همین فاصله ها بود فاصله از همه چیز .. یه بعدی شدن .. شاید یه تلنگر کوچیک بود که خدا خواست یادمون بندازه همه زندگی علم .. ثروت ..خانواده یا حتی دین( یه بعدی شدن مذهبی) نیست !

زندگی همه اینها با همه ! یکی رو از دست بدی مثه ماشینی میشی که یه چرخش پنچل میشه ! لنگ میزنی یه جا ...

اما بازم خدایا شکرت .. تلنگرت خطرناک نبود ..امیدوارم بیشتر از این اثر داشته باشه فقط بذار شیرینی ش اون روز رو هم مزه کنیم  بعد ۴ سال دوری از خیلی چیزا بذار با دل خوش و راضی برگردیم