۳ماه و ۲۷ روز گذشت . من دوباره مادر شدم و شيريني لحظه هامون به توان ۲ رسيد .

بعله گرفتارتر هم شدم .ديگه از بازار گردي و گردش خبري نيست . به هيچ کار شخصي خودم نميرسم .شايد روزها بگذره و من نتونم يه دل سير خودم رو تو آينه ببينم !! اما خب به همش ميارزه !

وقتي با هر نگاه يه لبخند ناز و از ته دل تحويلم ميده ٬ وقتي قلقلکش ميدم و قهقه ميزنه برام . وقتي با هر کلمه من کلي اده پده تحويلم ميده وقتي با نگاهش ۱۸۰ درجه منو تعقيب ميکنه تا وقتي سه پيچ گير ميکنه  همه اينا به خونه نشيني ش ميارزه !

آره دخترکم ۳ روزه دیگه ۴ ماهه میشه اما به اندازه ۵-۶ ماه ادا بلده واسه دلبري  از همون ماه اول وقتي رو شکم ميخوابوندمش سرش رو محکم بالا نگه ميداشت و الان خيلي راحت خودش غلت ميزنه ! خيره ميشه به سقف و شروع ميکنه به حرف زدن .   اهون اهون اده ایــــــــــه ! هر وسيله اي که نزديکش ببري محکم ميگيره اما هنوز سمت دهان نميبره . خنده که ۲ماه و نيمي هست تحويل ميده الان قهقه ميزنه حسابي هم قلقلکي تشريف دارن عسل خانوم  در کل خيلي هوشيار تر از هم سن هاي خودشه بقول مامان همين روزاست که راه بيافته !   بابا شم ميگه .. ياسي به جان خودم اين ۲ روز ديگه پوستمون رو ميکنه !  هرچي دني يادش رفته اين بلده  هم نمک بريز تره هم .....قلدر تر!!

فقط طبق معمول اهل وزن گرفتن نيست  مثه دني بد شير ه و گوش به بازي ! هر کاري ميکنه تا از زير شير در بره . وقتي ميخوام شيرش بدم اول ميزنه به در خنده و لوس بازي و نمک ريختن وقتي هم بخوام به زور بهش شير بدم ميزنه به در قلدر بازي و عينهو کمون ??? درجه ميچرخه تا از زير سينه فرار کنه و با فشار زياد خودشو ميکنه ازم . باور کنين من دودستي حريفش نميشم بزغاله رو  بچه اي که وزن تولدش۳۸۰۰بوده الان به زور به ۶ کیلو ميرسه ! اينم از شانس منه که هميشه خدا بايد جوش غذا نخوردن بچه هام رو بزنم 

و اما صاحب خونه ! دني نازم که سند اينجا به نامشه فقط به حکم بزرگتر بودن اجازه ميده اول از آبجي دينا ش بگم

عسلي من اين روزا ۳ سال و يه ماهش ميشه .. خيلي سعي کردم عکس هاي تولدش رو بذارم اما نشد. روز به روز فهميده تر و شيطونتر ميشه اما چيزي که هنوز هم برام عزيز دل رحمي و مهربونيشه که از پسر جماعت بعيده ! ديروز سردرد بودم و صبح رو با کلي مکافات شال به سر پيچيده دراز کشيده بودم .. دور و برم بازي ميکرد و هر چند دقيقه ميمود که : ماماني ..ماماني جونم .. سرت درد ميکنه ؟ خيلي ؟ خوب نشدي ؟ ... بابايي ساکت مامان سرش درد ميکنه !! 

عصر که شد از خواب بيدار شد و همونجور چشم برهم و گيج اومد تو حال دراز کشيده بودم و علي هم مشغول تلويزيون بود   : بابايي ..چراغ رو خاموش کن ! .. چرا بابا ؟ .. مگه نميبيني مامان سرش درد ميکنه ! کلي چونه زديم تا راضي شد به سلامت من

 به علي ميگم ياد بگير ! يه صدم تو ام نيست ! از تو بيشتر ميفهمه حال منو 

هنوزم لجبازي ميکنه سرصدا و شيطنت هم که تو جونشه اما خداي عذرخواهي و تشکره !  ماماني جونم ! ببخشين ! معذرت ميخوام ... خواهش ميکنم ! خب برا چي مامان ؟ (گاهي خودمم نميفهمم واسه چي بايد ببخشم !  ) برا اينکه غذامو نخوردم !

خب بريم بخوريم ؟!

نه من که سيرم گشنه م نيس . بيشتر بخورم دلم درد ميگيره بايد بريم بيمارستان دکتر ببينه بعد مثلآ امپول بزنه بعد ........................ و الا آخر. يه خروار دليل موجه واسه عذانخوردن  اما خوب شما ببخشيد !

هروقتم کسي چيزي بهش بده با يه حرص و اشتياقي تشکر ميکنه که انگاري دنيا رو بهش دادن ! ... واااااااااي ممونـــــــــــــــــــــــــــــم  واي دست درد نکنه( مثلآ) چه کاغذ قشنگي آوردي برام !!!   وقتي ام ازش تشکر کني خيلي مو‌ءدب ميگه ..خواهش ميکنم !

و خدا اون روز رو نياره که ناراحتي يا غمي احساس کنه ... بابايي چرا با من حرف نميزني !؟  چرا منو نيگا نميکني ؟! چرا ساکتي ؟! بابايي چرا ناراحتي ! ماماني چي شده چرا ناراحتي ! خلاصه خيلي خيلي حواسش به اتفاقات و روحيه ادماي دور و برش هست ! خيلي حساسه واسه همينم هر خوب و بد ما خيلي سريع روش تاثير ميذاره و عکس العملش ظاهر ميشه ! حيف که ما قدر نميدونيم و ...

هنوزم که هنوزه انرژي هسته اش رو داره  تا شب با من کنار مياد و کمتر بپر بپر ميکنه اما واي به لحظه اي که باباش بياد !  خوه رو ميترکونه ! ساعت ميشه ?? اما همينجور به آسمون پريدنها ادامه دارد !

استعدادش تو بعضي زمينه ها معرکه است ! مثلآ خيلي تو نقاشي پيشرفت نداره حتي حاضر نيست رنگها رو ياد بگيره يعني هنرمند نيست (شایدم کم کاری از ماست) اما عاشق کتابه و تمام کتابهاي شعرو قصه اش رو با ۳-۴ بار خوندن کامل حفظ ميکنه .هر فيلم يا صحنه اي که ميبينه خيلي سريع تو حافظه ش ضبط ميکنه . هنوز۲سال و نيم بيشتر نداشت يه سريال بود که قسمت اول يه صحنه تصادف داشت .. به محض اينکه بسم ا.. اول تيتراژ رو مينوشت ميگفت : عروسه کشته شد ! آقاهه پياده شد بعد خانومه خنديد  ......... و کل اون قسمت رو با جزيات کامل تعريف ميکرد ! ذهن عجيبي داره من که باورم نميشه .

خب ..پيرو همين تعاريف بايد بگم عسلکم ۳ هفته اي ميشه مهد ميره . خيلي تنها بود مخصوصآ که بعد تولد دينا از همه بريده بود و فقط دنبال سر من راه ميرفت مبادا منو لحظه اي از دست بده ! از طرفي هم دلمون ميسوخت اونهمه استعداد و انرژي رو با وقت نداشتن هامون حروم کنيم .حالا اميدوارم مهد رفتنش هم بتونه کمي از اون بار انرژي تموم ناشدني رو کم کنه هم به اين هوش و استعداد مسير بده . ما که عاجز مونديم 

خب برا امروز کافيه تقريبآ هرچي تو اين مدت نگفته بودم گفتم اميدوارم سردرد نشده باشين

واسم دعا کنين .. سر کردن با اين دوتا خيلي سخته .. يعني تربيت کردن سخته ..اينکه بخواي راه درست رو بري و عکس العمل درست رو براي هر کاري نشون بدي ! اونم در مقابل يه بچه باهوش که جز جز‌ء رفتارت رو زير نظر داره ! برام دعا کنين مادر بودن رو درست ياد بگيرم !

روز و روزگارتون آفتابي