اعتراف نامه




از احساسات دلتنگی و عمق فاجعه تو دلم که نمیتونم بگم اینجا ! خونواده رد میشه جوون عذب رد میشه زشته !
اما باید یه چیزایی رو اعتراف کنم ! دارم از خسته گی و بی خوابی و الافی میمیرم ! همه برنامه هام به هم ریخته !خوابم.. کارم.. غذام..
راستش اکثر روزها مسئولیت آماده سازی و راهی کردن دنی به مهد به عهده بابایی بود جز روزایی که ۸ کلاس داشت. (البته اینم بگم از قبل باید همه چی جلو چشم پدر قرار میگرفت و اگه یه لنگ جوراب دم دست گذاشته نشده بود حتمآ به بیدارسازی مامانی ختم پیدا میکرد!) اینم بگم منم بیدار میشدم اما از تخت نازنین پیاده نمیشدم !!!! تا بعد رفتن اونا یکم دیگه خودمو خجالت بدم ! و دلیل همه اینها بدخوابی هاو دیرخوابی های ی فجیح من در طول شبه که وقتی علی نیست تبدیل میشه بی خوابی !
خب با این توضیحات حالا فهمیدین دیگه ... مامانی ساعت ۳ -- ۳:۳۰ تازه بخواب میرن و ساعت ۷ بیدارباش برای صبحانه و فرستادن گل پسر به مهد اما خودش صبحونه خوردنش نمیاد ! بماند که تو این ۸ روز فقط ۲ روز موفق به خوندن نماز صبح شد ! (اصلآ نمیدونم که موبایل رو خاموش میکنه وقتی آلارم میده ! هان؟) بعد ۸ که میشه میگه خب چشا که خیال نداره از سوزش بیافته یکم بخواب حالا !!! ۹ تازه خوابش میبره که یهو ..... تلفن زنگ میزنه... همسایه در میزنه .. دینا صدا میزنه .. خلاصه بزن بزنه !
و خلاصـــــــــــــــــه ساعت ۱۱ ظهر یه مامان گیج و منگ و خوابالو و خسته میمونه که هیچ کاری نکرده صبحونه نه خوردهو نه میخواد !!
( مدیونین اگه فکر کنین این روزا نزدیک عیدم هست و خونه نیاز به خونه تکونی هم داره ها !!!!
) اینجوری میشه که کل برنامه های اون روز با تاخیر و بهم ریختگی میره تو ترافیک و این وسط اعصاب من از همه خسته تر
تازه این بابایی که شبا موقعی که مامانی درگیر آشپزخونه است نقش خاله شهرزاد قصه گو ... رقیب بازی بیلیارد ... اسب و قطار ... و کشتی گیر محله رو بازی میکنه !!! و خلاصه ته مونده انرژی اتمی این دوتا رو خالی میکنه
حالا فرض کنین من با این روزای بیسیاااااااااااار گشنگ و گلی که داشتم چقدر حوصله میمونه واسم برا اینجور بازیا و سر و کله زدن با این وروجکا
قضیه دست دینا هم که قوز بالا قوز !
خلاصه مطلب ! خیلی خیلی خیلی اخلاقم بیب بیب شده این روزا !! طفلی دنی که بخاطر بزرگتر بودنش مجبور بیشتر ارد های منو تحمل کنه ٬یه بند نکن بکن ورد زبونمه
حالا اینا رو نوشتم تا یادم بمونه .......
کمتر غر بزنم وقتی من بکوب مشغول کارم و وقت سرخاروندن ندارم و علی با بچه ها مشغول بازی و تماشای تی وی ه ! و اگه چیزی هم بگم میگه دهه خب من دارم برات بچه ها رو نگه میدارم !!!
کمتر غر بزنم وقتی صبح صدا میزنه .. عزیزززز جوراب دنی کو ؟ کره کجاس ؟! عسل نداریم ؟...........
کمتر غر بزنم وقتی دنی میگه بابایی مسواک ! و علی زیر چشمی به من اشاره میکنه یعنی به مامان بگو !!
کمتر غر بزنم وقتی ۱۱ مثه قبلیه آدم خوارهای گشنه میاد میره سر یخچال تازه صبحونه بخوره !! که چی ؟ من صبح با دنی صبحونه خوردنم نمیاد !
کمتر غر بزنم چون همین یه ذره همین یه اپسیلون هم بودنش بهتره از نبودنش !!!!!!!!! مخصوصآ که میدونم دنی جونش به جون باباش بسته اس ! بچه اینقدر بابایی ندیدم (حالا بعدها میگم از دفتر نقاشی دنی که شده بابادونی ! ) دینا هم جای خود ...
اما خداییش به رو نمیاره بچه م ٬اگر چیزی بگه در همین حده : مامانی دلم برای بابا خیلی خیلی تنگ شده میدونی ؟ کاش بهش میگفتی اینقدر بدون ه ما نره ! کاش ما رو هم میبرد؟ مامانی من دیگه اتاقم پر شده از اسباب بازی ! به بابا بگو من دیگه سوغاتی نمیخوام اینقدر نره سفر ! مامانی ٬ تو میدونستی بابا میخواد بره و به من نگفتی ؟!
همچنان دوربین نیست اما من باب خالی نبودن عریضه : اندر فواید حضور پدر !
حالا شما اگه یه وقت مثه من جو گیر شدین و فکر کردین آقای همسر خیلی حضور فعال در خانه دارن میتونین رجوع کنید به غرنامه من درواقع این دوتا پست مکمل همدیگه اند