سه سال پيش دقيقا همين ساعت

هنوز  ۵روز مونده بود اما نیمه های شب که رسید احساس کردم مهمون توراهيم خسته شده از خوابگاه 9 ماه اش. صبح همسری عازم شهردانشگاهيش شد و قرار بود 3روز بعد برگرده. من بودم و دني و ني ني اي که قورت داده بودم!
تا شب چندباري درد وجودم رو گرفت اما اینقدر دو سه ماه اخر بارداری روزهاي سختی رو پشت سرگذاشته بودم که حوصله توجه به اون درد رو نداشتم . روز شب شد ومن بيخيال تا اينکه ساعت شد 12 و 10 دقيقه اصلآ يادم نميره مهمان مامان بودم هنوز از تنهاخوابيدن هراس داشتم . مامان بابا خوابيدن و من هنوز يه پا تو خونه يه پا حياط درگير دردم بودم که کم کم احساس کردم نه انگار جدي تر از اين حرفاست ! ديگه شده بود 10 دقيقه 10 دقیقه .

مامان مامان بيدارين ؟ جانم ؟ فکر کنم بايد بريم بيمارستان !!! اي امان از دست تو دختر چراحالا ؟چرا زودترنگفتي؟؟؟
خلاصه سرسر شد و پا پا ! هنوز ساکم رو آماده نکرده بودم اما مهلتي نبود دردا داشت امونم رو ميبريد فقط توتاريکي شماره علي رو گرفتم .. الو خواب بودي؟ من دارم ميرم بيمارستان ! ميتوني برسوني خودتو ؟؟
ساعت ۱ بود که رسیدیم بیمارستان به امید اینکه زودتر مهمون کوچولو رو در بغل میگیرم .. اینبار راحت تر و زودتر از دفعه پیش اما زهی خیال باطل ساعت شد 2..شد 3..شد 4.. واي خداي من نميتونم اون ساعتها رو ثانيه اي تو ذهنم تجسم کنم فقط همين رو بگم تو اتاق تنها بودم و پنجره اتاق درست رو به حرم ! گنبد طلايي چه زيبا جلوه اي داشت. اولا ميرفتم جلو پنجره و تلخي درد رو به شيريني نگاه به اون گنبد آسمونی کمي قابل تحمل ميکردم اما کم کم طاقت همون هم از بين رفت.
بماند که چه ها گذشت اما گذشت و گذشت و گذشت و شد ساعت 8:20 صبح و بلاخره خورشيد خانوم خونه ما لطف کرده مرحمت فرموده طلوع فرمودند .ما بین این دنیا و اون دنیاسیر میکردم که یه نی نی معلق رو هوا دیدم اندازه يه بزغاله ! خانوم طلاي تپل و سرخ و سفيد مامان که جوني براي مادرنگذاشته بود تشریف فرما شدند با وزن ۳۸۰۰ و قد ۵۲ .

 اينگونه بود که خانواده کوچک ما از کوچکی در اومد. حالا ديگه فقط مامان و بابا و دني نبود .. يه کوچولوي نازو دوست داشتني هم مهمون هميشگي خونمون شد  يه کوچولي نازو دوست داشتني که همچينم کوچولو نبود !! برعکس اين روزاش که يه خاله ريزه بندانگشتي بيشتر نيست .

بله 3 سال پيش همچين روزي بود  که خدا با رحمتي که بر خونه کوچيک ما نازل کرد نعمت قبليش رو کامل کرد و لطف رو بر من تمام .دني من از دردونه گي در اومد و شد داداش بزرگه ه آبجي کوچيکه !

  امروز من دينارو دارم  خسته و خواب آلود وولو رو مبل .. چشم برهم اما هنوز دل از فضولي و بلبل زبوني نميکنه. و  روي اين يکي مبل دانيال که اجازه گرفته امشب رو جلو تلويزيون بخوابه چون فردا تعطليه و مهد در کار نيست ! فداي تو عزيزم با اين خروپف نازکت. من شماها رو دارم اگه دنيا خراب بشه دنیای تازه من اید ... ديشب فيلم تولد دني رو ميديدم و لحظه اولين آغوش گریه ام گرفت از تجسم اون حس زیبا ... خدايا ممنونم از بزرگترين هديه اي عطاکردي ..من لايق نبودم اما تو انتخاب کردي . منو ببخش اگرهنوز هم لايق داشتن چنين دردانه هاي نازنيني نيستم ببخش اما کمک کن لياقت مادر بودن رو پيداکنم هنوز وقتي تو چشماي قشنگ دني نگاه ميکنم.. وقتي دينا با شیرین زبونی مامان جووون  صدام میکنه احساس ميکنم ازخودم راضي نيستم.

 اما تو کمک کن مهربانتر از مادر ياورم باش.مادر بودن رو بر من ببخش

 

عکسها و شرح تولد باشه برای اخر هفته...