برای زهرا

میخواستم عکس و شرح تولد رو بذارم اما ...

مادر یکی از بهترین دوستام به رحمت خدا رفت زهراتقریبآ جزء اولین دوستان نتی م بود که بعد ازدواج هم موندنی شد و امروز یکی از بهترین دوستایی که دارم . همین ۱۰ روز پیش بود برای عروسی زیبا هردو رفتیم مشهد .. مادرش هم برای زیارت اومده بود..

زهرا جان میدونم اونقدر غمت بزرگ هست که تسلیت من درمقابلش قطره آبی روی آتش هم نیست .. اما این تنها جمله ای که به زبونم میاد ... تسلیت میگم و سلامتی پدر عزیزت رو آرزو میکنم و شادی و سلامتی و خوشبختی رو برای تو آقا حبیب

عکس یادگاری

دوباره خوندم .. پست قبلی رو ! تازه دیدم چقده غلط املایی داشتم   شما به بزرگی و سواد خودتون ببخشن ! البته فقط شما ۵ نفری که تولدانه مارو خوندین !!!!!

و غلط تقویمی گنده ! امروز ۲۳مهر تولد دینا بودنه دیروز. این دیگه به سوادم ربطی نداره! ربطش به تقویم خونمونه که دیربه دیر چک میشه

این چندروز همش درحال زیرو رو کردن خاطرات قدیمم ! فیلم تولد دنی .. عکسای تولد دینا .. خاطرات ۳سالگی دنی و مقایسه این روزهای دینا و اون روزهای دانیال چقدر تفاوت و چقدر شباهت ! لذتبخشه برامفدای هردوشون .. اما خداییش مامان اونروزای دنی خیلی بهتر و شیرینتر و مهربونتر از مامان این روزهای دینا بود !

از بدی مامان بگذریم ! میذاریم به پای بدشدن زندگی و گرم شدن زمین و نازکتر شدن لایه اوزن !!!!  عکسارو میبینیم:

کوپولی نی نیه من

ای جیگرتو نی نی خابالووووو

 اینم آبجی کوچیکه  و داداش بزرگه ووووو بابای سفید رو !

فعلآ باید اینترنت رو دو دستی تقدیم همسری کنم ! عجله هم شاخ و دم نداره دیگه ! کارای علمیشون رو زمین خدا مونده !

پس تا آخر هفته

دینای من

سه سال پيش دقيقا همين ساعت

هنوز  ۵روز مونده بود اما نیمه های شب که رسید احساس کردم مهمون توراهيم خسته شده از خوابگاه 9 ماه اش. صبح همسری عازم شهردانشگاهيش شد و قرار بود 3روز بعد برگرده. من بودم و دني و ني ني اي که قورت داده بودم!
تا شب چندباري درد وجودم رو گرفت اما اینقدر دو سه ماه اخر بارداری روزهاي سختی رو پشت سرگذاشته بودم که حوصله توجه به اون درد رو نداشتم . روز شب شد ومن بيخيال تا اينکه ساعت شد 12 و 10 دقيقه اصلآ يادم نميره مهمان مامان بودم هنوز از تنهاخوابيدن هراس داشتم . مامان بابا خوابيدن و من هنوز يه پا تو خونه يه پا حياط درگير دردم بودم که کم کم احساس کردم نه انگار جدي تر از اين حرفاست ! ديگه شده بود 10 دقيقه 10 دقیقه .

مامان مامان بيدارين ؟ جانم ؟ فکر کنم بايد بريم بيمارستان !!! اي امان از دست تو دختر چراحالا ؟چرا زودترنگفتي؟؟؟
خلاصه سرسر شد و پا پا ! هنوز ساکم رو آماده نکرده بودم اما مهلتي نبود دردا داشت امونم رو ميبريد فقط توتاريکي شماره علي رو گرفتم .. الو خواب بودي؟ من دارم ميرم بيمارستان ! ميتوني برسوني خودتو ؟؟
ساعت ۱ بود که رسیدیم بیمارستان به امید اینکه زودتر مهمون کوچولو رو در بغل میگیرم .. اینبار راحت تر و زودتر از دفعه پیش اما زهی خیال باطل ساعت شد 2..شد 3..شد 4.. واي خداي من نميتونم اون ساعتها رو ثانيه اي تو ذهنم تجسم کنم فقط همين رو بگم تو اتاق تنها بودم و پنجره اتاق درست رو به حرم ! گنبد طلايي چه زيبا جلوه اي داشت. اولا ميرفتم جلو پنجره و تلخي درد رو به شيريني نگاه به اون گنبد آسمونی کمي قابل تحمل ميکردم اما کم کم طاقت همون هم از بين رفت.
بماند که چه ها گذشت اما گذشت و گذشت و گذشت و شد ساعت 8:20 صبح و بلاخره خورشيد خانوم خونه ما لطف کرده مرحمت فرموده طلوع فرمودند .ما بین این دنیا و اون دنیاسیر میکردم که یه نی نی معلق رو هوا دیدم اندازه يه بزغاله ! خانوم طلاي تپل و سرخ و سفيد مامان که جوني براي مادرنگذاشته بود تشریف فرما شدند با وزن ۳۸۰۰ و قد ۵۲ .

 اينگونه بود که خانواده کوچک ما از کوچکی در اومد. حالا ديگه فقط مامان و بابا و دني نبود .. يه کوچولوي نازو دوست داشتني هم مهمون هميشگي خونمون شد  يه کوچولي نازو دوست داشتني که همچينم کوچولو نبود !! برعکس اين روزاش که يه خاله ريزه بندانگشتي بيشتر نيست .

بله 3 سال پيش همچين روزي بود  که خدا با رحمتي که بر خونه کوچيک ما نازل کرد نعمت قبليش رو کامل کرد و لطف رو بر من تمام .دني من از دردونه گي در اومد و شد داداش بزرگه ه آبجي کوچيکه !

  امروز من دينارو دارم  خسته و خواب آلود وولو رو مبل .. چشم برهم اما هنوز دل از فضولي و بلبل زبوني نميکنه. و  روي اين يکي مبل دانيال که اجازه گرفته امشب رو جلو تلويزيون بخوابه چون فردا تعطليه و مهد در کار نيست ! فداي تو عزيزم با اين خروپف نازکت. من شماها رو دارم اگه دنيا خراب بشه دنیای تازه من اید ... ديشب فيلم تولد دني رو ميديدم و لحظه اولين آغوش گریه ام گرفت از تجسم اون حس زیبا ... خدايا ممنونم از بزرگترين هديه اي عطاکردي ..من لايق نبودم اما تو انتخاب کردي . منو ببخش اگرهنوز هم لايق داشتن چنين دردانه هاي نازنيني نيستم ببخش اما کمک کن لياقت مادر بودن رو پيداکنم هنوز وقتي تو چشماي قشنگ دني نگاه ميکنم.. وقتي دينا با شیرین زبونی مامان جووون  صدام میکنه احساس ميکنم ازخودم راضي نيستم.

 اما تو کمک کن مهربانتر از مادر ياورم باش.مادر بودن رو بر من ببخش

 

عکسها و شرح تولد باشه برای اخر هفته...

تابستان خود را چگونه گذراندید!

سلام علیکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

بعله دیگه وقتی ۶ماه ۶ماه بیای بایدم همچین سلام کششششششششششششششداری بگی !

باورکنین عذرم موجه بود ! میگین نه تند تند تعریف میکنم هم شمافیض ببرین هم دلتون واسم یکم جیز بشه !

موضوع:تابستان خود راچگونه گذراندید! (اول مهر دیگه اینم اولین انشای من)

اول از همه سفر: گفتم که از کل تابستون حداقل ۵ هفته اش رو اینوراونور تشریف داشتیم.۲هفته مشهد دنبال خونه ..۲هفته شمال هویجوری! (دیدار شیمار ) باز یه هفته مشهد ادامه کارای خونه .. ۱هفته آخر هم رفتیم عروسی (تا اینجا که همیجور خشکه شد ۶هفته !) گفتم عروســـــــــــــــی .. جای همه خالیییییی ...۳روز پیاپی شام نهار ۴۰۰ نفری اونم چی غیر یه شب تالار باقیش همه توخونه حالا خودتون بشینین فکر کنین بنده و جاری ها و مادرشوهرجانمان چه جانی کندیم این ۳روز یعنی یه جورایی به ۷جدو آبادخود خندیدیم که دیگر هوس عروسی شمال بنماییم !

اما گذشته از شوخی از خستگیهاش فاکتور بگیریم بدهم نگذشت مخصوصآ تو اون گیرو ویر یکم هنرنمایی هم ازخودمان ول کردیم که بسی تو چش جاریهای بی هنرمان فرو رفت هم در تزیین سالن خونه برای شب حنابندون هم تزیینات ژله پله ای روز پاتخت. چراپله ؟ چون درست زمانی که نهار ۴۰۰ مهمون داشتن و همه درگیر آماده کردن سالن بودیم بنده هی زیر میزی جیم میزدم بدو طبقه سوم بیا پایین بدووو بیا که کسی متوجه غیبتم نشه و نگه هییییییییییی بیکاااااارحالا وقت گیر آوردی واسه این قرطی بازیا ! و نتیجه چه شد ؟ یه ژله خوشگل ۷ طبقه شبیه این که واسه زینبی پخیدیم:

 و ۲عدد پای کااااااااملآ شَل ! و البت برق رضایت در چشمان عروس خانوم در حین پزدادن بابت داشتن یه جاری مشهدی به این هنرمندی (ای مادررر یکی بگیره منو)بجان خودم ۵-۶ نفر دستور تولید گرفتن ازم

تنها عکسی که از روز عروسی میتونم بذارم اینجا

زنجان: خب این از سفر عروسی ... اما بعد اون یهو گاز رو جفت کردیم به سمت زنجان (که یکی از دوستان دوران شکرت نفت علی دعوتمون کرده بود) و بعد هم به تحریک و تشویق اوشون .. به سمت همدان . زنجان که محشر بود یه شهر واقعآ قشنگ و شیک ! احساس میکردم این شهر اصلآ چیزی به اسم پایین شهر نداره ! به اندازه همدان مناطق باستانی و توریستی نداشت اما واقعآ زیباشهری بود. اونجا رو به لطف همراهی اون دوست کمتر از یه روز گشت و گذاری کردیم و راهی همدان شدیم سر راه هم به توصیه ایشون بجای غارمعروف علیصدر راهی غار کتله خور شدیم که محشرررررررر بود خیلی زیباتراز علیصدر.

رختشوی خانه زنجان

موزه زنجان دنی در کنار ماکت مقبره سلطانیه .. ارتفاع ساختمون رو دارین ؟ در مقیاس واقعیش محشر دیدنی بود !

همون سلطانیه واقع در جاده زنجان همدان که البته در عکس ارتفاع بنا مشخص نیست

همدان هم اینگونه گذشت : تو برو من تو ماشین بابچه ها هستم !!!! هان ؟ کی؟ کجا ؟ این جمله معروف همسرجان بود که دم هر محل تاریخی باستانی برای بازدید میرسیدیم تکرار میکرد انگار اومده دم بانک تا یه کار اداری انجام بدم و منو برگردونه! باباطاهر.. بوعلی .. گنجنامه.. هکمتانه ! میبینین تورو خدا چه میکشیم با این شوی بی ذووووق ! کلآ یه روز همدان بودیم و باز کله کردیم سمت ولایت ! بازخدا رو شکر همینقدر حرفمان را ارج نهاد و شبی در تهران ماندگار شدیم و دیداری با برادر عزیزتر از جانمان تازه کردیم .. چقدر دلم براشون تنگ شده بود و خوشحال بابت رفتنمون .. بماند چرا !

بعد از این همه دور دور عباسی هنوز به خانه نرسیده علی عازم مشهد شد بابت دفاع دوتا از دانشجوهای ارشدش و من هلااااک ازسفر گفتم عمرآ بیام !ودرهمین گیر و دار زن دوواش جانمان زنگیدن که چه نشسته ای عمه که فردا تفلد داریم ! ای بگردم زینبی عمه رو که ۲ساله شده

اخ بگردم این ژست گرفتنتو بلااااااااا  در ضمن این همون لباس مامان دوزه اس که وصفش بود پفکی و باله ای مثلآ انصافآ از لباس خودم بهتر شد ام چون همش قیرمیییزه درست دیده نمیشه

 .. خلاصه رفتیم و  بسی خوش گذراندیم اصلنم خسته نشدیم اصلنم ازمون به عنوان کاگرساعتی بهره کشی نشد اصلنم غر نزدیم ! ها!!

 شترررررررررررررررررق (زن داداش جان دمپایی ت اینجاس بیا )

بعدشم بگم که به محض بازگشت غرور آفرینمان به خانه مسیولین محترم تاسیسات تشریف آوردن برای نصب پکیج و چون خر ما دمش رو همون کودکی از دست داده بود کار نصفه روزشون ۳روز طول کشید اونهم با فضاحت و کثیفکاری فجیحانه ! و بلایی که عروسی و جاری و سفرو زن دوواش و تولد نتونستن برسر مابیاورند این کارگران بی شعور بر سرمان آوردند ! یک خانه تکانی کامل و بعد هم بستر !!! چقدر من حیوونکی ام میبینین ؟ فرداهم جاتون خالی یه مهمانی مفصل داریم که لطف فرمودن بخاطرتعلل و دیرکرد ما خودشان خود را دعوت فرمودن !! هاا !

این بود انشای من!  من که کمی سبک شدم شمارو نمیدونم چقدر سنگین شدین ! حسن ختام چندتا عکس زیرخاکی میخواستم بذارمکه دیشب پیداکردم که خودمو حسابی هوایی کرد  اما عکسای این پست زیاد شد بشاه پست بعد که موضوع خاصی هم داره !

منتظر باشین

اومدیم بگیم...

هروقت ما با ذوق و شوق اومدیم بعد ۴ماه آپ کنیم این بلا .. گفا زرررررررررررررررت زد وسط حال ما  هی میگم  ولم کنین بذارین برم از اینجا ! بذارین اسباب کشی کنیم برنگردیم ! نمیذارین که !!!!!!

 کی ؟؟؟؟ دیگه اونشو چیکاردارین!

اومدیم بگیم عروسی منهای کارگریهاش خوش گذشت اینم لباسامون.. (هنوز که نذاشتم)بلاگفا بسته بود

اومدیم بگیم بعد ۱۲سال نمردیم برا اولین باریه سفر رفتیم با شوشو !همدیگه رو هم نخوردیم نجوییدیم زنده وسالم برگشتیم !بلاگفا بسته بود (البت داخل کشوری !خارجیاو شمالاش حساب نیس!)اومدیم بگیم تولد زینبی عمه بوووود اومدیم بگیم یه همچین زن دوووآشی داریم ماااااااا .. بلاگفا بسته بود

اومدیم بگیم امروز اولین روزمهد دنی بود و چه ها که نشد ! بلاگفا بسته بود

اومدیم اومدیم اومدیم اما هی به در بسته خوردیم ! حالا هم که باز شده عکسا رو باز نمیکنه پس میریم دوباره میایم