ماه من و خدای من

فردا شروع دعوت است

همیشه ماه شعبان رنگ و بوی دگر داشت..رنگ و بوی انتظار .. هروقت ربنا پخش مید دلم ماه رمضان رو میخواست .

هر رمضان حال و هوای جدیدی داشت بسته به روزهایی که گذرانده بودم . یک سال باتمام وجود شرمنده و محتاج بخشش

یک سال آرزومند و محتاج نیم نگاهی مهربان

یک سال درمانده و نیازمند و محتاج درک رحم و عظمت خدا

انگار ماه رمضان هرسال تنها بخشی بود که آدمو وامیداشت خودش رو به قضاوت بنشینه و رو به روی خدا بنشینه جوابگو باشه

ماه من چون آنچه کردم رو به چشم دل زیر و رو میکنم ! ماه خداست چون آنچه کوتاهی کردم از اون امید چشم پوشی دارم. چون انچه میخواهم رو از اون تمنا دارم . ماه من و خدای من .

 ۳سال روزداری تو غربت. نه ربنایی نه صدای اذانی نه مهمانی بر سرسفره افطار نه بوی وطن ... سخت ترین و اشک آلودترین روزهای سال بود اون روزا . غریبتر از تمام سال .

یک روزداری سخت و شیرین بعد ۲ سال روزه خوری ....با یه بچه ی شیرخوار .. چقددددددددر سخت بود اما شیرین .

شیرین فقط بخاطر دلت .آخه سخته وقتی دیگران رو میبینی و خودت را حس میکنی یک مهمانیست که تو لایق دعوتش نبودی !

حالا دعا کنین لایق این مهمانی باشم

بغضم میگیره وقتی فکر میکنم شاید نتونم

محتاج دعاییم

بچه ها و مهمونای مهربون

هروقت سینی چایی توخونه ما آورده میشه دینا درخواست چایی میکنه. از او اصرار و از من تا بتونم انکار .....

دیروز٬ بابا (آقاجون ه دینا) بیاین چاییتون سرد شد . دینا (شدیدآ با غرغر با ترکیبی از این قیافه ها):هی میگه بابا بیا چایی ت سرد شد ! مامان بیا چایی ت سرد شد ! علی بیا چایی ت سرد شد ! اصلآ نمیگه دینا بیا چایی ت سرد شد !

مادرجون اونور خط تلفن .... دینا : اهههههههههههه هی نگو عار نداری عار نداری عار نداری! من میخوام حرف بزنم ! اندازه ی مامان ! (از قرار معلوم مامان میگفتم خب مامان جون کار نداری؟!)

بیرون بودیم از کنار یه ساختمون آبی رنگ رد شدیم ... دینا : مامان مامان میدونی اینجا  ا ُجاست ؟ نه مامان کجاست ؟  دندون پ ِ عه شکی ه مادرجون ! pe eshki   همچنان الفبای زبان ایشون سرشاره از آ  اِ  ا ُ a e o

.....................................................................

مادرجون و آقاجون بعد ماه ها با کلی تهدید و خط و نشون کشیدن بنده تشریف اوردن و مارو ذوق زده کردن  بماند که چقدر ازشون کار کشیدیم این دو روز  

دیشب ساعت ۱۲ رسیدن ..به قدری خسته که حتی به زور هم نمیشد بیدار نگهشون داشت و دینا بلایی نبود که سر آقاجون نیاره تا چشمانشون رو باز نگه داره !  یعنی بچه م هرچی توان داشت بکار برد حتی شده با انگشت میخواست پلکهاشون رو باز نگه داره تا بیدار بمونن و به حرفاش گوش بدن  بچه م داشت از ذوق بال در میاورد

مدام متذکر میشدم که مامانی ! آقاجون خسته است بذار بخوابه !   اما یه لحظه برگشتم به ۲۰ و اندی سال پیش .....  

یادش بخیر وقتی بابا از جبهه میومد چه دعوایی بود برسر اینکه کی کنار بابا بشینه ! کی کنار بابا بخوابه ! لباس کی کنار لباس باباست تو کمد !! کی کفشاش کنار کفشای باباست تو جاکفشی!!!!!!! 

 و تاریخ تکرار میشود ! غذاروی زمین سرو میشه و هروعده دعواسر اینه که کی کنار آقاجون بشینه ! خدارو شکردوتا بیشتر نیستن و هرآدمی دو طرف داره به مامان میگم نیگا بچه کمتر دعوای کمتر!! کاش ماهم دوتا بودیم ! الانم باز نق نق سر اینه که  ما روتخت نمیخوابیم ! کنار اقاجون میخوابیم !

و تاریخ تکرار میشود و مهربانی ها

و همچنان بابای دوست داشتنی ه من آقاجون مهربون و  دوست داشتنی ایست برای نوه ها !

البته بماند دانیال از اول یه جور خاصی مادرجون رو دوست داشت یه ارادت ویژه ! الانم کم بیاره پناه میبره به دامن مادرجون دیشبم که برای خواب به کمبود آقاجون برخوردن دانیال مهمون اغوش مادرجون شد

.........................................................

 فردا یه روزه میریم تا دیداری تازه کنیم و دلی از عزا در بیاریم و سریع برگردیم 

بلبل زبونی

تی وی رو روشن میکنه ٬باهیجانی وصف نشدنی: دانیال دانیال بدو فوتباااااااال (انگار سهمیه المپیکن این دوتا!)

بابایی :دینا٬بدوو بدو دسشویی . نه !   اول بزرگترا ! اول بزرگترا!

بعد کلی خواهش و التماس و خط و نشان که دینا بیسکوییتت رو تو آشپزخونه بخور نیار بیرون مامان جارو کشیدم. میبینم نشسته تو هال و یه پاشو گذاشته تو درگاه آشپزخونه و داره چاشتش رو میخوره ! نگاه کردم .. دیناااااااااا ؟ ها؟ چیه ؟نگاه میکنی ! خوب تو آشپزخونه ام دیگه ! نیگا (اشاره به پای اونور مرزش ) تو آشپزخونه اس !

دینا درحال بالا رفتن از سروکول بابایی .. نیگا خب ! نیگا پیراتو قیچی نکردی !  اصلآ پیراتو قیچی نکردی تا پیر شدی !  ........ (اشاره به موهای سفید بابایی که کم کم هویدا شده!)

دینا شیر خورده و بابایی دهانشو پاک میکنه .. دینا  : آییییییییی چرا دهنمو محکم میکنی ؟! یعنی چی بابایی ؟ خب محکم میکنی !! نیگاااا ! اصلآ خیلی بد شدیا ! خیلی ! .........

چندوقتی ه کلی برا پدرو پسر و دختر خط ونشون کشیدم که اجازه ندارین نوشمک بگیرین !خیلی غیربهداشتیه !  اون روز میبینم دینا آروم تو آشپزخونه داره به بابایی میگه .. ببین بابا شما بزرگا بستنی دوست دارین ؟! خب آره ..خوشمزه اس ؟ خب آره . خب ببین .. نوشمکم یخه ! مثه بستنی ! بعد خوشمزه اس ٬ مثه بستنی ! اونم که شما میخورین یخه اینم یخه دیگه پس مثه همه ! بخر خب ؟!

اینم چندتا عکس تازه ..

یادش بخیر خاله بازی های قدیم .. تو حیاط یه فرش کوچولو .. یه بساط خاله بازی ..

حالا که همش محصورن تو چهاردیواری خونه ها اما ما تا اینجاییم از فرصت خونه ی حیاط دار استفاده بهینه رو میبریم  گرچه حیاطمون همیشه آفتاب ه و سوزان .. اما دم در خونه هم خوبه وقتی امتحانا تموم میشه و نسل دانشجوها ور میافته

دینا و دخترش سارا (البته سارا نوه پسری ه منه ! اما از وقتی دنی به جمع مردا پیوسته دینا مادری این بچه یتیم رو به عهده گرفته )

و انداحوالات فلزیاب ما ! بابایی ؟ چی دوست داری برا تولد بگیریم ؟ بعد کلی گفتمان یهو میگه .. اصلآ یه آهن گنده بخریم برات خیالت راحت میشه ؟ (اشاره به رشته و گرایش درسی بابایی!)

ماشین بعد یه ماه به همت آقای پدر شسته میشه !  دانیال : آخ جون ماشین چه تمیز شده ها !  ولی خب بارونم گیر داده به ماشین ما !الان بارون میاد ٬ یه لگد میزنه به ماشینمون ! میگه بیا حالا که تمیز شده یه لگد میزنم بشی عین اولت !   .... اینم فهمیده چله تابستونم ما ماشین بشوریم خدا یاد بارون میافته  (امسال به برکت ماشین نو ی ما و پرکاری پدردر امر ماشین شویی .. میزان نزولات آسمانی شهر خیلی چشمگیر و بالا بود !حتی تو تابستون!!!!  حالا سازمان هواشناسی هی پزشو میده! )

و اما عماد عمه .. یه ماه ندیدمش و بدجووور دلم برش تنگیده  الهی فداش بشه عمه که هروقت میریم چندساعتی لازم داریم برای فامیل شدن ! چقدر اون شب زور زدیم یه لبخند بخریم ازت تپلکم تا منو میدید انگار لولو دیدهلب .. لوچه .. ۹۰ درجه آویزان ! با مادرجون غرق خنده و گفتمان و دل و قلوه دهی بود ! تا نزدیک شدم عکس بگیرم ...  اخ عمه اون لب و لوچه ی بغض آلودتو بخوررررررررررررره

 

خاله شادونه

گفتم چون از راه دور اومده بودیم عوامل لطف کردند و یه دعوت ویژه فرمودند و طبق معمول این وسط فاطمه جون اذیت شد. فردای اون روز بچه ها رفتن برای برنامه خاله شادونه ...

برنامه در مورد مزه ها بود وخاله تیکه ای از مواد مختلف خوراکی رو به بچه ها میداد تا مزه کنن و بگن چه مزه ای ایه ... هرکسی چیزی میکفت.. بعد چند نفر خاله یه تیکه هویچ به دینا داد .. خاله جون این چه مزه ای ه ؟؟؟ دینا یکم مزه کرد و جویید .. خیلی جدی : بد مزه !  مگه من خندیددددددددم ؟!!  مگه مامانا خندیدین !! خو راست میگه بچه م هویچم شد مزه ؟  

برعکس دانیال ! فاطمه جون میگفت : بعد برنامه بچه ها ریخت سر میز خوراکیها و هرکسی چیزی برمیداشت .. چوب شور بیسکوییت شیرینی  و دینا هم که معلومه ! پفک !! بعد دانیال خیلی جدی رفت جلو یه هویچ برداشت و کشید کنار  هویچ در دست !! با قیافه ای جدی

(میگم اخمو بررررررم !  میگه اخم نکردم مامان ! آفتاب بود )

اینام پشت صحنه ی آبرنگه

و عمو فیضی و کاردستی ه اون روزش

 کلآ اون روز هیچیش مثه دیروزش نچسبید . من تنها بودم و خبری از دوستان نبود . بچه هاهم فرصت برای بلبل زبونی پیدا نکرده بودن اما بهرحال بهشون خوش گذشت ممنون فاطمه جون

.............................................

از قرار معلوم بدجور مشهور شدیم !! هرچی با افاضات کلام این دوجغله ! هرچی خودمان

هرجا میرم بحث بحث گربه ی زیر قالی و آز ه مورچه است ! و مامانی که شهره شد درحوصله و ایول ایول که بابا اینهمه راهو رفتی برا یه برنامه !!!  از دوست و آشنا و همکار بگیر که اینجوری نیگام میکنن  تا ...

راستش همیشه وقتی یه مامانی رو میبینم که زندگیشو میده دست بچه ش تا بکوبه و بشکنه تا حال کنه ! اینجوری میشم  وقتی مامانی رو میدیدم که بچه رو ول میکنه هرکار دوست داره بکنه تا استعداداش نمایان شه اینجوری میشم وقتی فامیلی رو میبینم که تمام دیواراشون شده دفتر نقاشی بچه ۵-۶ سالش اینجوری میشم  و وقتی مامانی رو میبینم که همه برنامه هاشو کنسل میکنه تا مثلآ بچه ش رو به فلان جا ببره تا بهش خوش بگذره اینجوری میشم (تکرار میکنم نه  وقت فراقت رو ! کنسل کردن کارهای خودش برای ذوق بچه) که خب یعنی چی ؟!! بچه سالاری ام حدی داره  !!!

 خلاصه اصلآ از این تیپ مامانای بقول امروزی فداکار نبودم و نیستم !! خوشم هم نمیاد باشم این سفر هم برای من کاملآ فرق میکرد موضوعش اما خب  همه به این چشم بهم نگاه میکردن که اوه ! بابا بیکااااااااار ! بابا ایول ! بابا مادر !   و وقتی فکر میکنم دیگران به همین چشم به من نگاه میکنن خودمم به خودم خنده ام میگیره  بذار یه بارم ما بشیم مامان فداکار امروزی ! علی الله !

کلی حرف تازه از دینا داشتم که باز شلوغ میشه .. باشه برا بعدی

.......................................................

مامان نوشت : امتحانا تموم شد . همه زورمو زدم روسفید شم ٬ معدل فقط بالای ۱۷ ! از نظر من عالی بود ! اما از نظر اونا .. 

یه امتحان رو بجای   ۱۷.۵که کلی مطمین هم بودم شدم ۱۵.۵ دیدم جا خوردم دستم به هیچ جا بند نبود .هی گفتم مگه میشه ! هی حرص خوردم !!

 حالا دوتا امتحان اخر رو برگه رو با جوابایی که زدم با خودم آوردم خونه .. نتیجه اومده !  ۱نمره تو هر درس پایینتر! اینبار دیگه برگه سوالا و جوابایی که دادم جلومه من نوشتم ب تو سایت برام زده ج ..جواب درست ب !! دقیقآ ۳بار همین اشتباه تکرار شده !! خب من چقدر باید حرص بخورم ؟!!! امکان اعتراض ندارد ! شما غلط میکنین که اعتراض وارد نیست !یعنی چی خب؟!! زحمتشو کشیدم! تو این اوضاع حقمه ! در مجموع نمرات معدلمو ۷۰/۰ کشیده پایین

برنامه آبرنگ و یه عالمه دوست !

الوعده وفا ! قرار بود اصل داستان برنامه آبرنگ رو تعریف کنیم نه ؟ میدونم بدجور از دهن افتاده و پیش غذاهه تو ذهن همه ماسیده ! اما نهایتش میذاریم تو ماکروفر یه لحظه  باید ثبت شه با عکس

قصه از کجا شروع شد ؟؟ از دعوتنامه فاطمه جون وباسر رفتن یهویی ما ! چرا ؟؟ چون تنها یه برنامه تلویزیونی نبود ! یه قرار وبلاگی هم بود و ما دلمان میخواست دوستان ۵-۶ ساله و ۲-۳ ماهه مان را ببینیم  اما فقط دیدار دوستان ۲-۳ ماهه نصیبمان شد و یه عالمه دوست جدید

از کجا شروع کنم ؟ از سفری که بلاجبار اتوبوسی بود  ۹ ساعت ۲تا بچه روی پا خواب ! مدیونین اگه فکر کنین لنگ و کمر سالمی برایمان ماند! 

از صبحش که هنوز نرسیده مجبور بودیم به استحمام بچه ها و آماده سازی و راهی شدن بدجور گناه بودم اونم با تاکسی و مترو ! مگه من مسیر بلد بودم خب

خلاصه رفتیم و رسیدیم ..دومین نفر و اولین کسی نبود جزززززززززز .....

بقیه آشنایی ها رو تو ادامه مطلب بخونین اینجا خیلی طولانی شد  ....

......................................

برنامه شروع شد درست همون لحظه ای که عمو مهربان رفت سراغ دنیال و دینا یه مهمون نالااااااااان و گریان نذاشت حتی یه کلمه بشنوم ! فکر کنم نیروانا ریزه بود شاکیییییی ! من میخوام برم پیش مامانم ! مامانم کو! من میرم ! وای خدا من آدم گنده مگه حریف این ذره بچه میشدم  الهی بگردم مگه گریه کرد این بچه  آخرشم از یه آقایی کمک گرفتم و راضیش کردیم گریه نکنه تا ببرنش سر برنامه  

 

اما بشنوید از داخل برنامه :

همون اول برنامه دینا بلند شد و هی دستشو بالا میبرد ...

عمو براش میکروفون آورد تا ببینه چی میخواد .. دینا : برا چیییییی مامانامون نمیان ؟ ..   بچه م فکر کرده بود برنامه خانوادگی ه !   آخراش عمومهربان درمورد ضرب المثل صحبت میکرد .. .. بچه هاکی بلده یه ضرب المثل بگه ؟ دینا دست بلند میکنه ! (آخه یکی نیست بگه مورچه ! تو ضرب المثل چی میفهمی آخه ) بگو عمو جون .. دینا : وقتی مورچه میره توسوراخ بعدش.. بعدش میاد بیرون آدمو آز میگیره !  ووووو خنده عمومهربان !

بعد دانیال میزنه به شونه عمو و توضیح میده که .. یعنی گازت میگیره !!!!!  خیلی جدی ! حالا نوبت دانیال ه که ضرب المثل رو بگه ! گربه زیر قالی ه جای همتون خالی ه !!!!! یعنی شما داشته باشین قیافه عمو مهربان رو  و مارو   یعنی من مردم !! موندم این وروجکا این جملات رو از کجاشون در آوردن !!!!! الغه : آخه گربه چجوری میره زیر قالی؟؟؟؟ عمو مهربان : مهم اینه که جای همه خالیه ! 

بعدم عمو ازشون خواست اسماشون رو بگن و بگن که از کجا اومدن ؟ اینام نه گذاشتند و نه برداشتند .. از سبزوار !!!!!!  یعنی ما هرچی تو این ۳سال مخفی کاری کردیم زه په ره ت !!!!!!  حالا شماهمچنان فکر کنین ماهنوز مشهدیم   بعدم عمو : برین یه برنامه ببینین تا ما ببینیم مورچه که اومد بیرون آزگرفت و گربه ی زیر قالی از کجا اومدن

یعنی ماکه هربار دیدیم مردیم از خنده آخه دنی هنوزم مطمین ه که حرفش یه ضرب المثله و خنده نداره !

 اینم لینک مستقیم برنامه ی اون روز میتونین ببینین   برنامه ی آبرنگ شنبه 10 تیر 

تقریبآ آخرای برنامه یعنی بعد صحبتای عمو شهروز و شعر دختر و پسر دینا و دنی هنرنمایی کردن  

 

بعد برنامه  اینجا دینا آنچنان دل و قلوه ای با عمو میداد که نگووو!!  دم به دقیقه بغل باز میکرد و محکم عمو رو بغل میکرد !!  ممنون از عمو که واقعآ مهربون بود و تو ذوق بچه ها نمیزد و اونم با اشتیاق دینا رو بغل میکرد   و میپرسید بلاخره گربه از زیر قالی در اومد ؟؟ چیکار کنیم مورچه آز نگیره؟! 

دوتا گل به زور خندان و خسته ی من  (دینا میخواست این گل روبچینه برا مادرجون چون صورتی بود  )

و

بچه هایی خندان و خسته .. دیدنی بود عکاسی که میخواست از یه عده بچه خسته و ولووو  یه عکس خوب در بیاره و مامان هایی که همونجور وسط عکس یکی مپرید روسری دخملشو درست کنی یکی یقه پسملشو طفلکیا اصلآ نمیدونستن به کدوم دوربین باید نگاه کنن  فکر کنم نیم ساعت بچه ها و مامانا معطل شدن آخرشم یه عکس پدرمادر دار از توش در نیومد

بعد برنامه و عکس بچه ها ... ادامه مطلب

.............................

 باحال نوشت!  : فاطمه رو نمیشناسین ! یه ارادت خاصی به دینا داره همچین که من به جنسیتشم شک میکنم گاهی  منم اون روز تا دیدمش خودم قایم شدم دینارو فرستادم .. گفتم برو به اون خاله سلام کن ! فاطمه شدیدآ درگیر کارش.. دیناهم رفت اهسته مانتوشو گرفت : سلام خاله .. وای قیافه فاطمه دیدنی بود !!  ذوق و هیجان و عشق تو نگاهش موج میزد ( پیازداغ زیاد میکنییییم !)چه حالی میده ملتو بذاری سرکار !

ادامه نوشته

پیش غذای برنامه آبرنگ

 اینترنت خونه قطعه و بنده گرامی هم تنها ۳روز وقت دارم برای ۲ تا امتجان جیگرررررررررررررررررررررر

خستگی راه رو که فاکتور بگیری اینقدر خوش گذشت که نوشتن چند دقیقه کافی نیست !

پس فعلآ اینو داشته باشین برمیگردم با همه عکسها  و تعریف کل ماجرا

فقط !

ممنون از فاطمه جون

و تک تک دوستانی که باهاشون آشنا بودم .. اشنا شدم .. و اونهایی که پیامک مارو تحویل گرفتن !!!!!!!

و ممنون از زن داداش جان که خونشو کردیم کاروانسرای فقط خوردیم و خوابیدیم و رفتیم بیرون ! حتی درست ندیدیمشون داداش جانمون که کلهم روهم کنی ۵ساعت هم رویت نشد

یه عکس کاملآ دزدی !! و تکراری فقط برای اثبات حرفام ! (دستت درد نکنه فاطمه جون بابت عکسا)

فدات بشمممممم که اینقده ذوق کرده بودی  اما اون آخرا دیگه داشت پشتک وارو میزد رو صندلی ! از خستگی

اینم پایان نامه !

وقتی همه رفتند و ما ماندیم و دوتای پای چلاخ !چون نمیتونستیم بریم ولو شده بودیم ! (اونایی که کفشامو دیده بودن میفهمن  دیدم همه با کتونی و ورزشی اومدددن !!!!  )  دنی هم از فرصت استفاده کرده تند تندعکس میگرفت .. و مثل عکاس مجله شهرزاد از دینا میخواست که ژست مورد نظرشو بگیره !

....................................................

کامنتها رو هم نمیرسم فعلآ جواب بدم . قول میدم برگردم تک تک محبتهاتون رو بی جواب نمیذارم . دعا کنین این دوتا امتحان هم بخیر بگذره .

پیشاپیش عیدتون مبارک  فردا تولد همسری ه ... تولدش مبارک گرچه مثلآ اینجا رو نمیخونه و نمیدونه  یعنی میدونه اما لطف میکنه و نمیاد تا من راحتتر باشم

پس یکشنبه با پست اصلی میام

داریم میایم به تهروون ، برنامه عمو مهربون

داریم میایم به تهرون

آی تهرونیاش ! آغوش بگشایید ! آی ننه مریم ادکلن بزن !!!!!!!!!!  آی یاسی بدوووووووووووو  آی ملت آی تهرونیا مارو دریابید !

بعله دیگه .. ماداریم میایم ! قصه از کجا شروع شد ؟ خب معلوم از صفحه دوم! یعنی صفحه بعد بسم ا.. آخ نه ببخشید طبق معمول از وبلاگ فاطمه جون  میدونین که اینجور اتیشا همیشه از  .. ببخشییییید زیر سر اون بلند میشه اون دعوتنامه زد ما هم گفتیم خو مگه ما چیمون از پایتخت نشینان معظم کمتر میباشد ؟ پایمان زبانم لال چٌلاخ است یا لاستیک اتوبوس پنچر !!!!!!!!و این یعنی ما مجبوریم ۷-۸ ساعت راهو با اتوبوس بیایم نه از پرواز خبری هست روز جمعه ای نه اینهمه راه میتونم تنها بشینم پشت فرمون ! باز حیوونکی من! اماااااااااااااااا

اما به همیه اینا می ارزه ! به ساختن یه خاطره خوش برای بچه ها می ارزه به دیدن یه عالمه دوست نتی که سالهاست دارم تو دنیای ساکت و بی روح نت باهاشون معاشرت میکنم می ارزه ! ای جانم! خیلی خوشحالم

مرسیییییییییییییییی فاطمه جون

فاطمه جون گفت اکثر بچه های وبلاگی ه تهران هستن  اما جای یکی خیلی خالی ه ! خیلی دلم میخواست آرزو جون .. مامان آرش رو ببینم  کاش بود . جای خیلی دیگه از غیر تهرانی ها هم مطمینآ خالی ه که دوست داشتم ببینمشون.

خلاصه ماهم می آییم ! وعده ی ما : شنبه ساعت ۲ شبکه جام جم یک برنامه آبرنگ  (شبش هم ساعت ۱۰ فکر کنم جام جم ۲)

همچین تبلیغ میکنم انگاری میخوان با خودم مصاحبه ی زنده کنن

اینجورییییییییییییاس (حالا مامان حیوونکی باید هرچی زودتر کاراشو بکنه یکه نمه هم درساشو بخونه تا برسه ۲-۳ روزشو حیف و میل کنه !)

.........................................

خب دوسه تا عکس هست دلم میخواد موندنی بشه ..

اولیش نقاشی دانیال برای روز پدر : برام خیلی عزیزه چون اولآ بدون ایده گرفتن از من بود ! ثانیآ خیلی کم پیش میاد یه چیز لطیف مثه این بکشه همش یا جک و جونوره ! یا بن تن و شخصیت های کارتونی  متن رو هم ازم خواست به این صورت بنویسم .

اینم خیلی خیلی برام جالب بود . یه دوستی داریم  دینارو گذاشته بودم پیشش تا برم امتحان وقتی برگشتم نشستیم یکم باهم به صحبت. دینا آهسته زیر چشمی نگاهش میکرد و نقاشی میکرد بعد اومد داد آهسته تو گوشم گفت : این مامان پارساست  

حالا گوش کنین تفسیرش رو که روشم نمیشد بگه !

مامان پارسا چندتا خال کوچیک رو صورتش داره که اونه زیر چونه اش از همه بزرگتره ! موهاش قهوه ایه ! و در حین صحبت همونطور که دست چپش رو رو زمین حایل قرار داده بود دست راستشو تکون میداد و دینا حتی به اینم توجه داشت ! همه اجزای صورت رو هم کامل کشیده برام خیلی جذاب بود

بقیه عکسا تو ادامه مطلب بدون رمز

..............................

مامان طاها نوشت : داشتی مادر جان ؟ وی ریدینگ فاتحه تو وبلاگمون جاست فور یو اند یور آیز !

ادامه نوشته

یه روز بیخود

یه خواب بد دیدم .. از اون خوابا که از عواقبش میترسم !

ساعت ۱۲ ظهر میکوبم میرم اون سر شهربرا گرفتن کارت اعتباری آزمون ! میرسم میگه نداریم تموم شد ! انگار نون ه نانوایی ه !  امروزم روز اخر بود

صورتحساب .. که تقریبآ دوبرابر اونی شد که باید میشد !

امتحانی که فکر میکردم میشم ۱۷:۳۰ شدم ۱۵:۳۰ !! بدون هیچگونه امکان اعتراض یا دسترسی به استاد یا برگه  بمیرین ! خب لااقل سوالا رو بذارین رو سایت آدم بتونه خودشو راضی کنه !

هییییییییییییییی .. چه بیخود و الکی آدم روزشو خراب میکنه

سی گار

اینجا حکم سیگارو پیدا کرده برام !  پکی میزنیم .. حالی میکنیم ! دماغی چاق میکنیم .. و میرویم سر مخشا !

چیکارکنم شکلک دیگه ندارم بذارم ! از سیگار متنفرم اما تجربه دیگه ای ندارم که تعمیم بدم به این حالت!

اصلآ حکم همون یخچاله ! که هی میرم درشو بــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز میکنــــــــــــــــــــــــــــم

عشق میکنـــــــــــــــــــــــــــم

همون !

میرم میام یه رفرش میزنم تو بلاگفا نفسم تازه میشه باز میرم سر کتاب  اعتیاد غیر از اینست آیا ؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه ی کلام .. ما خوبیم دینا خوبه دنی خوبه باباش هم خوبه !

امتحان اولی خوب بود !!  دومی(امروز) هم عالی  خدا بخیر کنه سومی رو (فردا)

درضمن ! فحش دوحرفی ندین ! شنگولی من نه از درس خوندن زیاده نه از امتحان  خوبی امروزم !! از بیخال دیدن همکلاسی هاییست که هنوز نمیدونن فردا ۲تا کتاب امتحان دارن نه یکی !  واقعآ کـــــــــــــــــــــــــــه !

خب پکم را زدم ! برم تا نشده قضیه مسابقه لاکپشت و خرگوش(امتحانو بدم میام پلاسینگ !)

مامان خانه ی ما !

مامان خانه ما این روزها امتحان دارد !

حیوونکی !

مینویسیم تا خالی شویم و بخوانید و بخندید و بخندند و بخندیم .. بلکه روحیه مان شاداب گشته حال درس خواندن نمایان گردد !

از کجا شروع کنیم ؟؟ از فضای معنوی که خانه رو فراگرفته خوبست ؟؟ از ظرفهای نشسته ای که آشپزخانه را تا خرخره پرکرده اند و باورشان گشته مادر مخش میخواند !! هه بیچاره ها

از اتاق بچه ها که باید یک ور رد شد !! شایدم نیم ور ! جا برای یک پا بیشتر نمانده !

یااتاق خودمان ؟ هان این از همه بهتر تر است چون محل اوج و عروج مادر مذکور میباشد ! از تل و هدبندهایی میگوییم که دور و بر ریخته و نشان از همان عادت قدیمی دارد ! کی میدونه ؟؟ (یه روز و روزگاری دختری بود تا سرش میرفت تو کتاب دستش میرفت تو موهاش ! خرت خرت پوست کله شو کندن !) همین دیگـــــــــــــه !  همین الان دقیقآ ۴تا تل و ۲هدبند کنار تخت(محل علم آموزی ما) ریخته !!

از یخچال میگوییم که شده هم دم روزهای درسخوانی !! ای جانم اینقدر باوفاست ! یک خط میخوانیم .. شیر با بیسکوییت ! ..یک خط دیگر : کتلت و خیارشور ! .. یک خط بعدی: نسکافه و شیرینی! .. سه خط بعد :گز و نوشابه !(باورکنین هنوز زنده ام !) ... دوخط بعد : ته مانده نیمروی رو میز با آخرین قطعه از خیارشورهای قبلی !  و بجان خوده خودم همه اینها در عرض کمتر از ۳ ساعت بود !! آهای اونهایی که به تیپ خاندان م غبطه میخورید کجایید ؟!! بیایید بیایید ! 

ایننننننننننننننهمه درس خواندیم آخرش هم رابطه معده را باکتاب نفهمیدیم ! شاید هم رابطه غریزه گشنگی و علم آموزی !!! این فرویدم که... ایشششششش!

ولی خودمانیم چقدر ازخودمان خوشمان می آید وقتی ۱ ساعت غرق در کتاب ۴خط میخوانیم و لذت میبریم از مباحث دروسو  البت چقددددددددددددددر از خودمان بدمان می آید وقتی بعد ۲ ساعت همچنان در خط پنجم صفحه اول میمانیم ! واریانس چیست ؟؟؟؟  خنده دارد ؟ اصلنم نداردوقتی ۱۰ سال بزرگترین حساب کتابت جمع بستن قیمت شیرو سبزی باشد یا نهایتآ تقسیم قیمت خانه به متراژ از این بهتر نمیشود ! (حتی اگر آی کیو ۱۱۰ باشی یا آمار احتمالات کاردانی را ۲۰ پاس کرده باشی)

دوباره به اتاق برمیگردیم : صفحه اول : از دیدگاه آدلر افراد با توانایی ... دنی: مامانی میتونم برم خونه پویا ؟   نـــــــخیر !  خب کجا بودیم ؟ احساس حقارت و برتری جویی از دیدگاه آدلر ... دینا : مامانـــــــــــی P.P دارم !!  خب مبارکت باشه مامان برو میام الان !..... مقیاس اجتماعی بوگاردوس ...  هاج من پسرمو به تو میسپارم قول بده ازش خوب محافظت کنی ... (نه نه اشتباه نشه اینا جز نظریه بوگاردوس نیس ! این صدای تی وی عزیزست که مامان باید ۲۴ ساعته همراه با کتاب هضم کند !)

.... خب چی شد ؟ تفکر همه یاهیچ (مطلق نگاری) باورها مطالبی هستند که ... دنی : مامانی شام چی داریم ؟  

و همه اینها به کنار ! با این کودک بیش فعال و سربه هوای درون چه کنیم ؟!!؟!خط اول : واااااااااااای جونم چه زاغ خوشگلی !!  خط چهارم : وای انگورارو ببین ! امسال از پارسال بهتر شدنا !! هنوز به خط هشتم نرسیده : ایییی امروز گل نچیدم برا رو میز !  صفحه بعد : یه زنگ بزنم یاسی اذیتش کنم ...۴۰ دقیقه بعد !.. خو یه چیزی بخورم بعد برم سر درسا !  

و این داستان ادامه دارد ..................................................

 

در این میان دو نقش پر رنگ اشاره نشد ! آقای همسر و کامی عزیز که واقعآ نیمی از هدر رفتگی وقتم رو مدیون این دو بزرگوارم ! همینجا جاداره از هردوی اینها تشکر وییییییییییژه به عمل بیارم ! کوزتینگ هم کاااااااااااااااااااااااملآ از موارد مذکور حذف شد ! اصلآ مگه شما فکر کردین با شرایط تعریفی بالا خانه ما شلوغ هم میشود که نیاز به جمع سازی داشته باشد ؟

 

خب با این تعاریف شما فکر میکنید از این یاسی چیزی در بیاد اخر کار ؟ امیدی بهش هست ؟ 

 ..........................................

یه مورد دیگه هم مونده ! اونی که شب کتاب به بغل مینشیند جلوی تلویزیون به تماشای برادر گرام ( همون بابای  سه قلو هایمان  )  !اصلنم پس فرداش  امتحان نداره ! تا ساعت چند ؟ ۱:۳۰ نیمه شب !!   داداش جان زین پس هماهنگ کن رفتی توی تی وی روز  بعد امتحانمون باشه تا همین یه ذره ایستیریس رو هم نداشته باشیم دگر !  هرکی فهمید کدوم برنامه و کدوم شخص جایزه داره   (البت جز ننه مریم و یاسی ! )

.................................................

توضیح نوشت :  اشتباه نشود بنده و خاندان بنده جز افراد زیر خط فقر از نظر چاقی حساب میشویم ! به بقول آقای همسر همگی اصل بقای انرژی رو زیر سوال بردیم خفن !

عزیزان دل مادر ! دینا و دنی ببخشید که این پست کاملآ خرج خالی سازی درونی ه مادر شد ! مخمان پر بود باید خالی میگشت

 ...................................................

نصفه شب نوشت : به نظر شما نتیجه این درس خواندن ما چه بود ؟؟

الف)نمره ۲۰   ب) نمره ۱۷    ج) نمره ناپلئون    د) .......   گزنیه (ی) درست میباشد !

دل پیچـــــــــــــــــــــــــــــــــه   بعد از آخرین احوالپرسی و چاق سلامتی با یخچال عزیز و نوش جان نمودن اخرین جرعه جام (شیر و خرما !) روم به دیفال مگه دل درد شدددددددددددددددم !!  

نتیجه اخلاقی : دنبال رابطه معنی دار میان یخچال و کتاب نباشید !!  اگه بود دانشمندهای دیگر قبل ما !!! حتمنی به آن دست میافتند و برای ما نمیگذاشتند !